تمامش را باید نوشت . یک طوری هم باید نوشت که هر که خواند بفهمدش . اما هر چه هم زور بزنی هیچ کس نمیآید بنشیند جای تو ببیند که درد گرفت . که کشت تو را . که خیره ات کرد به هزار جا و مجبورت کرد به شمردن . نخوانید پدر آمرزیده ها ، این روانپریشی خواندن دارد مگر ؟

فاكنر را رها ميكنم . مي اندازمش روي تخت . از اتاق كه بيرون ميروم شلوارم را ميكشم بالاتر . مادر خواب است . هر دو گوشي را ميچپانم در جيب راست . كليد هاي ماشين را در جيب چپ . سه طبقه ميروم پايين تا پاركينگ . پاكت سيگار جامانده توي ماشين . برميدارم . حشره ي سبزي روي شيشه ي ماشين نشسته . چهار طبقه بالا ميروم تا پشت بام . مينشينم روي لبه ، همانجا كه ميچسبيم به ساختمان كناري . مردي سه خانه آنورتر دستش را تاساعد كرده توي يك پوتين و واكس ميزند . سيگار را روشن ميكنم . كف بام آب جمع شده . از كولر همسايه پاييني نشت ميكند . دود را ميدهم بيرون . نگاه ميكنم به آن سوي شهر . انگار آنجا باران ميايد . كبوترها بالاي سرم ميچرخند . بعد ميروند تا خانه اي كه مرد هنوز ايستاده واكس ميكشد .

از لبه ي بام كه ميچسباندمان به ساختمان كناري ميپرم پايين . باران ميچكد روي دماغم . باز دود را ميدهم بيرون . يكي ديگر ميافتد روي شستم . ديش ماهواره اي كه رويش نوشته اسكاي ولو شده روي زمين . باز رو ميكنم به آنسوي شهر . همانجا كه تو هستي . حتمن آنجا شديدتر ميبارد . خاموش ميكنم . مرد هنوز همان لنگه را واكس ميزند . نگاه ميكنم به جاي قطره ها روي ايزوگام . باز فكر ميكنم . ميگويم ، مرد ، بس است فكر نكن ، اينقدر فكر نكن ، اصلن تو را چه به فكر كردن . برميگردم . قطره ها به شيشه ميخورند . فاكنر خوابش برده .

بعدها یادم هست میرفتم می ایستادم پای ظرفشویی و میسابیدم . بازی ام میگرفت . ظرفشویی یک سینک بیشتر نداشت و من گاهی ظرفهای تمیز را هم دوباره و سه باره میشستم . ظرفهاي چرب و چيل را دوست داشتم . ویرم میگرفت و یکهو میدیدی دو ساعت تمام است دارم اسکاچ را بدون فشار میکشم رویشان . آنقدر میکشیدم تا غیژ کنند . بعد مي ايستادم به نگاه كردن .

زير آبچكان ، بالاي ظرفشويي يك چيزهايي زده بود كه ليوانهاي دسته دار را كه ميشستيم آويزان ميكرديم آنجا . وقتي رفت خواستم آنها را هم جمع كنم . اما نميدانم چرا نكردم . شايد ليوانها كه چكه ميكردند خوشم ميامد ، يا شايد چيز ديگري بود ، خلاصه كه جمع نكردم .

يك روز دلم خواست هيچ كدامشان ديگر نباشند ، ظرفها را ميگويم ، همه را جمع كردم بردم گذاشتم دم در . همانجا ايستادم به سيگار كشيدن . تمام كه شد برگشتم تو . سيگار بعدي نه ، بعدي را كه ميكشيدم دلم تنگشان شد .

چنان يكهو پايم را ، كه لااُبالي ، دراز شده بود روي ميز ، كشيدم عقب ،كه قندان افتاد و صد تكه شد . داد زدم "صد بار بهت گفتم قندون چوبي بگيريم ، باز كار خودتو كردي ، حالا كجايي ببيني؟" دويدم دم در . همانجا بودند . بالاي سرشان ايستادم . فكر كردم چرا دلم تنگشان شده . اينها را كه حتي آشغال جمع كن هم نخواسته . چشم انداختم ته كوچه . پكي هم زدم به سيگار . همانطور سيگار گوشه ي لب ، نشستم و بلندشان كردم بردم تو . سيگار را توي سينك ظرفشويي خاموش كردم و ايستادم به سابيدن .