مرزي بين درد ؛ خود درد ، و بدنم باقي نمانده . همه اش تير ميكشد . خستگي را با تمام وجود احساس ميكنم . شده ام مثل كلاسهاي سر ظهر ساختمان گسسته ي سال دوم دانشگاه . استاد كه برميگشت سمت تخته ، چشمهايم را ميبستم . تو بگو لحظه اي . مثلن استراحت ميكردم . حالا هم همان شده . اما ديگر اندازه ي چرخ زدن استاد به سمت تخته و بعد دوباره سمت ما هم حتي نيست . خيلي كه طولاني باشد ، بين فشار دادن دو كليد كيبورد . يا زمان كامپايل شدن فرم آخر نرم افزار .
خيره شده ام به چشمهايش . ميپرسد ؛ هيچ شده تنهايي سفر كني ؟ دلم ميخواهد بگويم كه نه . يا مثلن ، تنها چرا ، بيا با هم برويم . ناخودآگاه ميگويم ؛ خسته ام . سر را تكيه ميدهم به لبه ي پنجره و سيگار دود ميشود بي پك زدن . دست ميكشد به صورتم . به سينه ام . لبخند ميزند . من هم . ميگويم ديده اي اينها را كه ميگويند فلان و منتظر جوابند و آن يكي ميگويد خسته ام ؟ ميخنديم .
ساعت صفر است . هنوز كار مانده . خواب امان نميدهد . كاش هميشه كسي ، باشد كه بپرسد تنها سفر ميروم يا نه ؟