آدم‌ها

 رفتم بیرون یه ساعت راه رفتم. باد میومد مثل همیشه. شین نیست بنابراین بیشتر به در و دیوارا نگاه کردم. چندتا هم عکس گرفتم. به آدم‌ها هم نگاه کردم. بعضیا داشتن توی رستوران‌ها غذا می‌خوردن. بعضیا داشتن ماشین‌هاشون رو پارک می‌کردن. یه سری‌ها گدایی می‌کردن. من داشتم راه می‌رفتم. بیرون خونه فضاش سنگین نیست. برام جالب بود. به محض این‌که پامو از خونه گذاشتم بیرون تپش قلبم بهتر شد. شاید برای سرما بود. شایدم چون بیرون فرق داره. شین گفته‌بود برم توی گورستون نزدیک خونه راه برم. خیلی جای باصفاییه. من اما ترجیحم نگاه کردن به آدم‌هاست. آدم‌ها چیزای جالبین. متوجه نیستن مثلن که وقتی منتظرن زودتر آخرهفته برسه مثل اینه که می‌خوان عمرشون سریع‌تر بگذره. پارادوکس بزرگی نیست؟ آدم‌ها خیلی چیزها رو نمی‌فهمن اما من از دیدنشون خوشم میاد. از جلوی یه فست‌فود مرغ کنتاکی معروف تورنتو رد شدم. یه بچه‌ی کوچولو پشت به دیوارِ قرمزرنگْ روبروی مامانش نشسته بود. شایدم خاله‌ش بود. من با خاله‌ و داییم زیاد رفتم ساندویچی وقتی اون‌قدری بودم. منتظر بودن غذاشون آماده شه. بعدش حتما میرن سوار ماشین می‌شن و می‌رن خونه. یا شاید برن کتاب‌فروشی. یا اسباب‌بازی فروشی. فعلن اما منتظر غذاشون بودن. چند تا مغازه‌ی بعدیش بسته‌بود و بعد توی یه زیرپله‌طوری کلی آدم‌ کیپ تا کیپ نشسته‌بودن منتظر دامپلینگ‌هاشون. با شین چند وقت پیش رفتیم اونجا. غذاشون خیلی خوبه. ولی خب زیادی آت‌و‌آشغال پلاستیکی همراه غذا می‌دن دست مشتری. خود دامپلینگ‌ها که توی ظرف یه‌بارمصرف میاد. چنگال و قاشق و زرورق دورشون. سسی که میریزی روی دامپلینگ‌ها هم توی یه پوست پلاستیکیه. کل اینا هم میره توی یه کیسه‌ی پلاستیکی دیگه. حالا به‌هرحال. آدم‌ها از همه‌ی این پلاستیک‌ها رد می‌شن و غذا رو می‌خورن. ما هم با اکراه پلاستیک‌ها رو زدیم کنار و دامپلینگ‌ها رو خوردیم. چند تا چهارراه بالاتر چشمم خورد به یه کوچه‌طوری که تا اون وقت ندیده‌بودم. ازش یه عکس گرفتم. یکی از پشت بهم گفت «بریسکتاشون خیلی خوبه». بر که گشتم دیدم یه جوونیه با یه کیف بزرگ دلیوری. ازم رد شده‌بود وقتی دیدمش. داد زدم که مرسی. برگشت گفت «خود بنی هم خیلی آدم باحالیه». همون‌طوری که داشت راه می‌رفت و منم پشتش می‌رفتم دوباره برگشت سمتم گفت «یه کمی گرونه البته» و باز ادامه داد به راه‌رفتن. خیلی تند می‌رفت. من از پشت سر گفتم «اگر غذاش خوب باشه طوری نیست که». یه کمی دور شده‌بود دیگه اما بازم یه چیزی گفت. نفهمیدم. گفتم «مرسی بابت پیشنهاد». بازم یه چیزی گفت اما من نشنیدم.