همه چیو جمع کردیم (تقریبن) و گذاشتیم وسط هال. شین امروز بذل و بخشش و بعضن فروش گلدوناش رو تموم کرد. منم به عنوان آخرین کارِ بزرگ قبل از بار زدن وسایل، زنگ زدم به شرکت خدمات‌دهِ اینترنتمون که ببینم چجوری باید آدرس رو و خط اینترنت رو منتقل کنیم به شهر جدید که متوجه شدم نمی‌شه. آخر این هفته بارها رو میان میبرن و بعدش ما قراره دو هفته توی خونه‌ی خالی از تیر و تخته و بشقاب و قاشق و مایکروفر و پروژکتور و اسپیکر و کتاب و اینا زندگی کنیم و رو تشک‌های بادی بخوابیم. هر روز صبح استرس دارم بابت هزار تا چیز و هیچ‌چیز و بعد روز که شروع میشه و درگیر زنگ زدن‌ها و ایمیل فرستادن‌ها و پیگیری‌ها میشم یادم میره که اوه اوه داریم از این‌ور قاره می‌ریم اون‌ورش. «ل» خیلی کمک کرد. بدونش نمی‌شد. رفت برامون خونه دید، عکس فرستاد پول‌ پیش رو داد و هزار تا چیز دیگه. شین باورش نمی‌شد اصلا. بهم گفت «مگه می‌شه کسی برای آدم همچی کاری کنه؟» و با چشم‌های گرد شده از تعجب و قدردانی بهم نگاه می‌کرد. «ف» بهم مسج داد که «روزی که میاین می‌خواین من برم براتون خرید کنم یخچال خالی نباشه؟» قبلش هم الف زنگ زده‌بود که «کی‌ می‌رسین من بیام فرودگاه دنبالتون؟»، امروز هم میم بهم گفت برای فلان کاری که داشتم بیاد ماشینشو بده بهم که برم کارم رو سریع‌تر انجام بدم. دیشب شین بهم گفت که «تو خیلی خوش‌شانسی که این‌همه آدم دوستت دارن». دونستنش با شنیدنش از زبون کس دیگه خیلی فرق داشت. یهو انگار احساس غرور و قدرت کردم. امروز که به ی گفتم گفت «آره کِر کردن‌مون برا هم‌دیگه واقعیه، انگار جونمون برا هم در میره، خارجیا ندارن فکر کنم به این شدت».