رد شدن از روی جوی آب با دو تا عصای بی جون و دو تا پای نصفه و نیمه جوندار به این آسونیها نبود .
بعد از اینکه به سختی از جوی رد شد ، با دست لرزونش دستمال سفیدی از جیب سمت راست روی پیراهنش بیرون آورد و پیشونی پر از عرقش رو که به لطف شیمی درمانی تا وسطهای سرش بالا رفته بود به آهستگی پاک کرد . بعد در حالیکه وزنش رو بوسیله ساعد دوتا دستش روی دسته های دایره شکل دو تا عصا انداخته بود ، آروم دستمال رو چهار لا کرد و دوباره توی جیبش گذاشت . نفس نسبتا عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت . دیگه فقط یک مسافت کوتاه و چند تا پله مونده بود تا بتونه وارد ایستگاه مترو بشه .آروم آروم مسیر رو طی کرد تا به گیت رسید ، دوباره با دست لرزونش بدون اینکه نگاه کنه شروع کرد توی جیب سمت چپ پیرهنش رو گشتن تا بلیط پیدا کنه . تو همین حین یک نفر از پشت سرش محکم نفسش رو از بینی بیرون داد . آروم عصای سمت راست رو جابجا کرد و با حالت عذرخواهی به مردی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و کمی خودش رو به سمت راست کشید تا مرد زودتر عبور کنه . بالاخره یک بلیط آبی یکسره از توی جیبش بیرون آورد و به سختی در حالیکه عصاش هم به همراه دستش بالا اومده بود اونرو داخل دستگاه کارت خوان گذاشت و از گیت عبور کرد .
روی پله برقی ایستاد و آروم رفت پایین و به جمعیت منتظر توی ایستگاه ملحق شد .
حداقل چهل و پنج دقیقه با اون وضعیت پیاده راه اومده بود و تمام مدت نگران بود که نکنه دیر برسه . چند دقیقه بعد تراموا به ایستگاه رسید و همه به سرعت سوار شدند اون هم با سرعت خودش به سمت در ترن رفت و آخرین نفر سوار شد جایی برای نشستن نبود همه کسایی هم که نشسته بودن خواب بودن . میله بالای سرش رو هم نمی تونست چنگ بزنه چون باید با دو تا عصاش تعادلش رو حفظ می کرد . رفت کنار میله عمودی سمت دری که روبروی دری بود که ازش وارد تراموا شده بود ایستاد . دست راستش رو دور میله حلقه کرد بعد دوباره داخل حلقه عصاش کرد و یله داد روی دو تا عصا .
پیشونیش پر از عرق بود اما نمی تونست دستمالش رو از جیبش در بیاره . مشکی که توی جیب راست پیرهنش بود بوی عرق توی واگن رو قابل تحمل تر کرده بود . سرش رو به در تکیه داد و شروع کرد به صلوات فرستادن . نگران بود که نکنه ایستگاه مصلی نتونه به موقع بجنبه و از تراموا پیاده بشه این بود که یک ایستگاه قبل دستش رو از دور میله باز کرد تا زمانی واسه اون کار موقع پیاده شدن هدر نکنه .
سینه اش کمی می سوخت چند دقیقه ای بود که سرفه اش گرفته بود اما سعی کرده بود سرفه نکنه ، ولی نمیتونست ، سرفه کرد . باز هم سرفه کرد اونقدر که مجبور شد دستمالش رو دربیاره و جلوی دهنش بگیره . احساس کرد ترن در حال ایستادنه اما لحظه به لحظه سرفه هاش شدیدتر می شد . تراموا ایستاد اما اون از شدت سرفه حتی حرکات بدنش رو هم نمیتونست کنترل کنه .
صدای اعلان ایستگاه اومد " ایستگاه مصلی " و در واگن باز شد .
سعی کرد نفسش رو حبس کنه و راه بیفته اما نمیتونست ، شدیدتر از همیشه سر فه می کرد . در تراموا بسته شد . دیگه تموم شد امکان نداشت به موقع برسه !
آروم آروم مثل مامورای آتش نشانی توی فیلمهای سینمایی که از میله خوابگاه سر می خورن و می رن پایین با دو تا دست چنگ زده به عصا نشست روی زمین . پاهاش رو دراز کرد و سرش رو از پشت تکیه داد به دیوار واگن . زمزمه کرد :
"دو رکعت اوهوع اوهوع[*] نماز عید اوهوع اوهوع فطر اوهوع اوهوع "
با آستینش گوشه راست لبش رو پاک کرد
"می خوانم برای رضا اوهوع اوهوع رضای خدا اوهوع اوهوع قربتا الی الله اوهوع اوهوع "
سرش رو خم کرد روی شونه چپش .
چشمش بسته شد .
فقط نور می دید .