دختر کوچک‌تر اتوبوس را دید. چرخید سمت مادر و داد زد که آمد. دختر بزرگ‌تر از همه جلوتر دوید، آن یکی اما دست مادر را  تا پای پله‌های اتوبوس رها نکرد. ده دقیقه‌ی دیگر می‌رسند به City Square Mall. می‌روند سه تایی مغازه‌ها را می‌چرخند، می‌خندند، بستنی می‌خورند، آخر سر هم می‌روند توی Fair Price، مادر یک دلاری را می‌اندازد توی شیاف سبد چرخ دار، دختر بزرگ‌تر اصرار می‌کند که او چرخ را هُل بدهد. دختر کوچک‌تر اما همانطور دست مادر را چسبیده. می‌روند لای راهروهای گوشت و پنیر و ماست، صابون و تاید و شامپر، ماکارونی و رب گوجه‌فرنگی و ذرت ِ پخته. دخترِ کوچک‌تر دفتر سیندرلا می‌خواهد. دختر بزرگ‌تر نمی‌دانم چه. بعد مادر خریدها را می‌گذارد روی نوار نقاله‌ای که دخترها چشم ازش بر نمی‌دارند. صندوقدار کارت را می‌کشد توی کارت‌خوان، مادر رمز را وارد می‌کند وُ بعد برمی‌گردند خانه.
من آن موقع توی آفیس نشسته‌ام. یادم افتاده به چهار راه فاطمی. به فروشگاه سپه، به چرخ‌هایی که یک دلاری نمی‌خواستند برای هُل دادن.

سال هشتاد و هشت، از اولای تابستون تا اسفند که برم خدمت با علیرضا روشن همکار بودم. یعنی همکار نبودم، من تو آی‌تی بودم، طبقه‌ی اول(همکف)، اونم طبقه‌ی دو، بعدنام طبقه‌ی سه کار خودشو می‌کرد. شعر و داستان و فیلم‌نامه و نمایش‌نامه و ...
هر وقت کاری نداشتم می‌رفتم اتاقش چایی می‌خوردیم با هم. سیگار می‌کشیدیم. گوش می‌دادم به حرفاش. شعراشو برام می‌خوند. داستاناشو بعضن (چون داستانو ترجیح می‌دم خودم بخونم). یعنی می‌خوام خیلی کلیشه‌ای بگم که از نزدیک می‌شناختمش. اصلن می‌تونم بگم خیلی خوب می‌شناختمش.
با این سواد ناقصم، با این دانش کمم از ادبیات، با این چهار تا کتاب و شعری که خونده‌م، می‌خوام بگم آقا این آدم خیلی خوب می‌نوشت*(می‌نویسه)
آقا جان، مگه این آدم هیچ‌وقت اومد تفنگ بذاره رو شققیقه‌تون که بیاین منو بخونین؟ مگه هیچ‌وقت یک کلمه ورداشت بنویسه که من خوبم ؟ گفت؟ نگفت! خب برای چی پس؟ بعد از این همه وقت از گودر(از جهت کثرت مخاطباش)، تا الآن که خب تو زندانه (از جهت فعالیت کمش طبعن)، بعد از این همه وقت، جدن برام سواله که آقا جان واقعن برای چی؟ چیکارتون کرده که این‌همه بدشو می‌نویسین؟
من همین‌قدر که برام این مونیتور واقعیه، همین قدر برام واقعی بود وقتی می‌گفت (می‌گه) همه چیز شاعرانه‌س. آقا واقعن منظورش همین بود (He really meant it) وقتی همچین چیزی می‌گفت. هیچ سانتیمانتالیسمی تو این شکل چیزهایی که می‌گفت نبود(نیست) از نظر من. بعضی وقت‌ها واقعن دلم می‌گیره از این همه شوخی و ریشخند و تمسخر. یه بار تا حالا با خودتون فکر کردین این آدمه واقعن چیه، کیه، چیکاره‌س، چجوریه؟ حالام البته می‌تونین بگین اصلن به تو چه؟ نمی‌دونم به من چه. فقط دلم می‌گیره وقتی این چیزا رو می‌بینم.

کاش فقط یه بار، فقط هم یه بارها، نه بیشتر، وقتی مثلن داشت در مورد شعری حرف می‌زد که بعد از مرگ پدرش تو بیمارستان نوشته بود، می‌شنیدین حرفاشو.
چمیدونم.

* من داستاناشو بیشتر دوست داشتم(دارم)
متخصص کظم غیظ هستم. یعنی یک غیظی را در من بوجود بیاورید و من به بهترین شکل ممکن آن را كظم می‌کنم. مراحل کار هم این است که می‌ریزم توی خودم. خیلی که بهم فشار بیاورید ول می‌کنم می‌روم. آخرین بار که ول کردم رفتم چهار، پنج ماه پیش بود. قرار بود سر یک ساعتی یک جماعتی دور هم جمع شوند، من سر آن ساعت (پانکچوالیتی تا سر حد مرگ) در محل معهود جمع شدم، بالغ بر یک ساعت منتظر شدم، به غیر از یک نفر که به دلیل موجه کمی بعد از من آمد هیچ کس حتی تماس هم نگرفت که آقا، خانم، آگاه باش و باشید که مثلن من دارم دیر می‌کنم. کاردم می‌زدی خونم درنمی‌آمد. ول کردم رفتم.

متخصص کاپرامایس کردن هم هستم. یعنی تقریبن باید برسد به این‌جایم تا یک چیزی بگویم. آخرین باری که یک چیزی گفتم برای کیک تولدم بود. یعنی نه کیک تولدم. یک آدمی که قبلن توی همین وبلاگ وصفش رفته برای تولدم یک کیکی پخته بود که به خودش هم گفتم جای خوردنش معاشقه می‌کردم باهاش. یک روز عصری رفتم سر یخچال و دیدم یک‌صدم کیک توی ظرفش مانده. طبعن این بار هم همان نقل کارد و خون پیش‌ آمد. پرس و جو که کی خورده. متوجه شدم همخانه‌ای اسپنیشمان یک تعارف دریافت کرده‌بوده از دوست و همخانه‌ای عزیز ِ ما. بعد دیگر مهلت نداده بود به کیک! نامرد. از آن به بعد تا وقتی رفت، جای کلارا به‌ش میگفتم خانم بشکه نَسَب .

متخصص کامپیوتر هم هستم. مثلن آن روز نشسته‌ایم با هم داریم همینطوری ویدئو می‌بینیم روی یوتوب. دیدی از این وقت‌ها که سرش روی شانه‌ات است. هر دو دراز کشیده‌اید روی تخت یا کاناپه یا چی. بعد دارید یک چیزی با هم می‌بینید؟ خیلی همه چیز آرام  است و این‌ها؟ از آن وقت‌ها. گفتم اوه اوه بیا یک چیز خیلی خفن بهت نشان بدهم. ویدئوی آنباکسینگ نکسوس سِون (آن یکی که هشت تا آنباکسینگ را با هم نشان می‌دهد که همگی گیر کرده‌اند چطور بازش کنند) را پلی کردم. دو نقطه خط بهم نگاه کرد. طبعن اعلام کرد که «نِرد بابا». خندیدیم.
اون میاد با این می‌خوابه، این می‌ره با اون یکی می‌خوابه، بعد با هم تو رابطه‌ هم هستن، صبح تا شبم دعوا معوا.
چه فازیه خب؟
کدام یکی از این گنده‌های روانکاوی بوده که گفته بوده (خیلی کلی و سطحی عرض می‌کنم) اگر می‌خواهی بدانی یک نفر کلن خوشحال است یا غمگین، ازش بپرس اولین خاطره‌ی زندگی‌اش چیست. خب عرض کنم که اولین ِ اولین چیزی که من یادم می‌آید این است که بچه‌ام، مثلن سه سالم است، بعد توی فاصله‌ی بین دیوار و تختِ پدر و مادرم که به خاطر حضورِ سبز شوفاژ بوجود آمده نشسته‌ام و ناراحتم که اگر پدرم بمیرد چه می‌شود. حالا اصلن و اساسن شاید این خاطره واقعی نباشد اما خب دیگر همین است اولی ِ من.
حالا خواستم بگویم این که اولی‌اش است. آن موقع آدم عقل ندارد. نمی‌فهمد. آقا تعارف که نداریم بچه‌ی سه ساله چه می‌فهمد؟ بعدن اما چرا؟ وسط‌های رو به آخر بیست چرا ؟ چرا باید وقتی برمی‌گردی نگاه می‌کنی به مثلن یه تکه‌ی دو ساله‌ی همین نزدیکی‌ها ببینی بلانسبت خودت اجازه داده‌ای که فلان کَس‌ات با فلان کَس ِ دیگرت به هم پیوند بخورند. آن هم به واسطه‌ی حضور یک آدم دیگری که می‌توانستی توی همان اولین اکشن یا ری‌اکشن‌های سایکوپسش بهش بگویی بفرما عزیزم، بفرما جانم، بفرما، ما نه دلش را داریم نه اعصابش را نه وقتش نه هیچ چیز دیگرش را. 
آدم گاهی دلش می‌خواهد می‌توانست یک جوری سرش را بکوبد توی دیوار که دیوار برگردد توی دوربین نگاه کند.
آدم ِ هم‌خانه داشتن نیستم. صبح دلم نمی‌خواهد هیچ کس را توی محدوده‌ی زندگی‌ام ببینم. یک استثنایی البته هست برای کسانی که بسیار دوستشان دارم. دیدن صورت عبوس، مخصوصن سر صبح، ترن‌آفم می‌کند. آدم معاشرت هستم، اما نه هر وقتی. دوست دارم توی خانه‌ام مگر وقتی که خودم دلم می‌خواهد، مجبور نباشم لب از لب باز کنم. دلم می‌خواهد بتوانم لخت توی تریتوری‌ام راه بروم. دلم می‌خواهد بتوانم ظرف‌ها را بلافاصله بعد از خوردن غذا مجبور نباشم بشویم. دلم ‌میخواهد هیچ‌وقت برای دوشِ صبح لازم نباشد با کسی هماهنگی کنم، حتی اگر آدم مربوطه با خوش‌رویی به‌م بگوید «!Take your time dude». دلم می‌خواهد آت و آشغال‌های جلوی آینه‌ی دستشویی‌ام، بدون هماهنگی با من، حتی یک نانومتر جابجا نشوند. دلم می‌خواهد هیچ‌وقت لازم نباشد از جمله‌ی «?Would you like some» استفاده کنم. نه که آدم خسیس و بدبخت و آب‌-از‌-دست‌-نچکی باشم‌ها، نه، از تعامل اضافی متنفرم. به طرز مریض‌گونه‌ای یک رفتارهای رودرواسی‌داری تویم نهادینه شده‌است اساسن. مثلن اگر روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته‌باشم، کنارم هم هنوز سه متر جا برای چهار نفر دیگر باشد، بعد هم‌خانه‌ام بیاید بنشیند در دورترین نقطه از من روی کاناپه، باید حتمن کونم را اندازه‌ی شده پنج شش سانتی‌متر روی کاناپه‌ی کوفتی جابجا کنم که یعنی «اوه، سلام، چه خوب که تو اینجایی، من متوجه شدم که تو آمدی، الان میتوانیم با هم معاشرت کنیم». این بد است از نظرم. اصلن ایت ساکس! عدم وجود کانسپت هم‌خانه، مورد اخیر را از زندگی حذف می‌کند طبعن.

یادم هست فقط شش ماه با کسی زیر یک سقف خوشحال بودم. سال چهارم دانشگاه، توی خوابگاه. بگذریم از سلایق متفاوت توی موسیقی و کتاب و همه چیز. یک چیز داشتیم که مشترک بود و بس. این‌که به کار هم به شکلی قشنگ و باورنکردنی‌ کاری نداشتیم. از قضا بیشترین تمایلم هم برای معاشرت در تمام عمرم توی همان دوره بود. البته الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم این مورد را می‌توانم بگذارم توی همان کیسه‌ی موجودات دوست‌داشتنی زندگی‌ام و با قدرت بگویم که این داستان هیچ استثنایی ندارد انگار هنوز.
هر سال برایم تعریف می‌کند. می‌گوید که از سی و هفتم گیشا سوار تاکسی شده رفته سر امیرآباد، از مخابرات زنگ زده به بابا که «بیا پسرمان دارد می‌آید، کمرم درد گرفته». بابا شب از ساوه می‌رسد. برمی‌دارند مامان را می‌برند بیمارستان. باران می‌آمده. باران شدید. چهارشنبه شب بوده انگار. نگهبان می‌گوید پذیرش ندارند. گواهی دکتر را نشانش می‌دهند می‌گویند زائو دارند. می‌روند تو. ده و نیم می‌گذارندم روی شکم مادر. انگار با کف دست فشار می‌داده‌ام خودم را بلند کنم. دو تا دندان داشته‌ام و چون دکتر دیر کرده‌بوده جای گریه سرفه می‌کرده‌ام.
غریب است این‌ها را از توی تلفن بشنوی. باید بعدش یک سرفه‌ای چیزی بکنی بعد بگویی «ایشالا تولد بعد نزدیک ِ هم باشیم».
تاریک است. یک‌هو به خودم آمده‌ام می‌بینم آفیس سرتاسر تاریک است. فقط نور مونیتور است که می‌پاشد توی صورتم. از پنجره بیرون را نگاه‌می‌کنم. باران می‌بارد. به‌ش چه می‌گویند، باران حاره، باران استوایی، چه کوفتی‌ است اسمش نمی‌دانم، اما آن‌قدر چیز عجیبی‌ست که دیگر دورتر از ده متری‌ات را نمی‌بینی وقتی شروع شود.

رعدوبرق هم هست. رعدوبرق ممتد. این یکی سابقه نداشته اما خب حالا هست. یک سه چهار دقیقه‌ای هست، مدام و آرام می‌غرد. انگار که رسالتی داشته باشد برای غرش. این‌طور وقت‌ها چه کاری می‌شود کرد جز چسباندن دماغ و پیشانی به پنجره‌ی آن‌طرفش خیس.

تکیه داده‌بودم به چارچوب در. سیگار به دست آسمان را نگاه‌می‌کردم. ابری بود. سفت. فاطمی، خیابان دوم. یک‌هو باران شد. از آن‌ها که فقط وقتی مشرف به ایوانی جایی ایستاده‌ای می‌شود. شششششششششششششششششش. بالکن؛ خیس. گفتم «ببین چه زمین خیس شد روشن!» خندید. یک چیزی گفت که نفهمیدم. خنده‌اش یادم مانده فقط. وسط صدای باران و چایکوفسکی و تلق‌تلق تایپ کردنش گم شد. حتمن گفته بود«عامو بارونه دیگه، بارون». گفتم «ها».

برده‌اندش زندان.
از دوهزار و هشت که می‌کند به عبارتی چهار سال، از هر درس و مدرسه‌ای فارغم. حالا آفر لتر آمده که قبولت کردیم، بلند شو بیا درس بخوان دوباره.

از دبیرستان که جر دادم رسمن خودم را تا قبول شدم توی آن کنکور لعنتی و لیسانس وزارت علوم را قاب کردم به دیوار اتاق، لیترالی دست به هیچ کاغذ و قلمی نبرده‌ام جهت تعلم آکادمیک. توی دانشگاه جای درس خواندن کار کردم. یعنی اصلن فکر می‌کردم که درس بس است دیگر. این شد که وقتی فارغ شدم از تحصیل یک رزومه‌ی کاری داشتم این هوا، معدلم اما آن‌طوری بود که مسلمان نشنود، کافر نبیند.

حالا چرخ، چرخ، چرخ، دوباره دارم می‌شوم دانشجو؛ بیست و چهار ساعت است که هر نیم ساعت به نیم ساعت مچ خودم را می‌گیرم که دارم خیره به مونیتور لبخند می‌زنم. دانشجوی مافوق لیسانس. انگلیسی‌اش خیلی پر طمطراق است لامصب.
"من خوبم، و این را همه باید بدانند!"، این همان چیزی است که از ذهنتان می‌گذرد. اشکالی هم ندارد. اما از جهت تذکر می‌خواهم به‌تان بگویم که همان لحظه که اشاره می‌کنید به کتابخانه‌ی بزرگتان، یا کالکشن عظیم ِ فیلم‌هایتان، یا سن ِ کم‌تان وقتی شروع کردید به انجام کاری که حالا توی‌اش از نظر خودتان خوبید، دقیقن همان لحظه تبدیل می‌شوید به رقت‌انگیزترین موجود روی زمین. می‌دانید دست خودتان هم نیست‌ها. شوآف یک اصالت و اُریجینالیتی‌ای می‌خواهد که من به شخصه کم‌تر توی کسی دیده‌ام. در واقع می‌خواهم بگویم هیهات از آن لحظه که آن اُریجینالیتی مثل هاله‌ای درخشان بالای سر کسی دیده‌شود. دیگر فرقی نمی‌کند که آن آدم دارد در مورد دیلایتفول بودن کافه‌ای که توی‌اش برانچ یکشنبه‌اش را خورده صحبت می‌کند یا پدر و مادرش که زمان ِ شاه زندانی سیاسی بوده‌اند، شما فقط با تمام وجود احساس می‌کنید که این واقعی‌ست. این در حالی‌است که به طور معمول در نود درصد مواقع دو تاپیک مورد اشاره فی‌الفور و در لحظه و به صورت دفعی تهوع بزرگی را به شما هدیه می‌کنند.
بیایید و اگر اُریجینال نیستید، اگر در پشت و پسل‌های ذهنتان خودتان هم واقفید به غیرفابریک بودن تک‌‌‌ تک ِ اکشن‌ها و ری‌اکشن‌هایتان، بکشید بیرون، نکنید.
دنیا به طرز غم‌انگیزی کوچک است. آن‌قدر کوچک است که آدم گاهی فکر می‌کند دارد توی یکی از این فیلم‌های همه-کس-به-همه-کس-مربوط بازی می‌کند. به نظرم این‌که توی یک جمعیت ِ خون ِ پر هشتاد میلیونی شما به هر آدم کوچک و بزرگی «بلا» یا فقط «با یک» واسطه مربوط باشید وحشتناک است. یعنی شاید هم من دارم الکی بزرگش می‌کنم اما این شکلی به قضیه نگاه کنید که شما حلقه‌ی دوستان نزدیک خود را دارید. بعد مثلن فلان آدم ِ گنده که مثلن فلان جایزه‌ی خوف ِ بین‌المللی را برده هم حلقه‌ی دوستان نزدیک خودش را دارد. بعد شما با توجه به این حلقه‌های تودرتو و پیچیده‌، یک‌هو توی یک پستی از یک وبلاگی که ده سال است می‌خوانید می‌بینید که «ای بابا!». این ای بابا خیلی ای بابای غم‌انگیزی است. غم‌انگیز از آن جهت که شما بعد از خواندن آن پست آن وبلاگ، بعد از دیدن کامنت فلان کس روی یکی از عکس‌های یکی از فالوئرهایتان روی اینستاگرام، یا بعد از خواندن مدخل ویکیپدیای مثلن سازنده‌ی موسیقی متن فلان فیلم ِ گنده، می‌فهمید که ای بابا حالا به جای این‌که نشسته‌باشید کُد بزنید برای برقراری ارتباط نرم‌افزاری با یک سخت‌افزاری که توی مثلن برمه میزان مصرف برق را اندازه‌گیری می‌کند، می‌توانستید نشسته‌باشید روی یک مبل چرمی وسط یک استودیوی تدوین فیلم، یا مثلن می‌توانستید از پشت شانه‌های طراح صحنه‌ی فلان کار زل بزنید به گریه‌کردن فلان بازیگر، یا می‌توانستید تعارف بزنید به فلان نویسنده که سیگارش را با فندک زیپوی شما روشن کند.

غم‌انگیز است نه از آن لحاظ که مهندس نرم‌افزار بودن بدتر باشد از مثلن سازنده‌ی کار ِ ستایش‌شده‌ی امسال بیـِنال ونیز، نه! غم‌انگیز است از این جهت که ای بابا!، چه هیچ کس واقعن هیچی دست خودش نیست انگار.
این‌جا کسی را که یک کار خدماتی انجام می‌دهد (مثلن راننده‌ی تاکسی(راننده‌ی تاکسی کار خدماتی است؟)) وقتی می‌خواهند صدابزنند میگویند آنکل، یا آنتی. ایده‌ای ندارم که فقط شرق آسیاست که این شکلی‌ست یا کلن همین است.

ما یک آنکلی داریم توی آفیس‌مان که می‌آید روزها از ساعت دو تا پنج بعد از ظهر جارو می‌کشد و پنجره‌ها را لک‌هاشان را می‌گیرد و می‌رود. این بنده‌ی خدا یک روزی (که نمی‌دانم کِی بود) احساس کرد که باید با من دوست‌ باشد. بنابراین وقتی می‌رسد به محل ِ کار ِ من شروع می‌کند معاشرت‌کردن. به جرئت می‌توانم بگویم که دایره‌ی لغات انگلیسی ایشان از صد تا بیشتر نیست. بعد حالا فکر کنید با این کیسه‌ی صدتایی می‌ایستد و با بنده صحبت می‌کند. من از خلال همین صد کلمه فهمیده‌ام که جوانی‌هایش مکانیک تراکتور بوده. یک پسری دارد که توی چین است و برای خودش کسی است و یک دختری هم دارد که نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. علاوه بر این‌ها بسیار دوست دارد برود مالزی آخر هفته‌ها چون آن‌جا غذا ارزان است و تقریبن هر هفته دوشنبه از من می‌پرسد که آیا به حرفش گوش کرده‌ام و رفته‌ام مالزی غذا بخورم یا نه.

حالا چیزهایی که من می‌توانم به‌ش بگویم هم این‌هاست. «گود»، «یس»، «نو»، «ها آر یو؟»، «تومارو آف؟»، «تنکیو». خدا به سر شاهد است که هر چیزی به غیر از این‌ها به‌ش بگویم نمی‌فهمد.

حالا غرض! امروز آمده یک کاغذ مچاله گذاشته جلویم می‌گوید «تونتی سیکسا، وِری بیوتیفولا، یور اُلدا*». حالا این یعنی چی. بعله یعنی این‌که این شماره‌ی یک دختری است که بیست و شش سالش است و برای من خوب است. خب من تشکر کردم و گفتم «نو، تنکیو». بعد ایشان اصرار کردند که «نو لا!*» یعنی که «نه! گو خوردی و باید بروی ببینی‌اش». یک مقداری نگاه‌ش کردم و احساس کردم باید با کسی در مورد این وضعیت صحبت کنم. یعنی اصلن قشنگ نبود که این اتفاق برای من بیافتد. حتی اگر کسی که آن پیشنهاد را به شما می‌دهد چشم‌های پیر و مهربانی داشته‌باشد باز هم دلیل نمی‌شود که شما خود را مجبور کنید دنبال راه‌حل مودبانه بگردید. کاغذ را گرفتم توی دستم. یک چیزهایی به چینی توی‌اش نوشته‌بود. حتمن اسم دخترک بود. یک شماره تلفن هم بود. کاغذ را از دور نوشته‌ها و شماره پاره کرده‌بودند. دست کشیدم به دور کاغذ. واقعن این آخرین چیزی بود که از آنکل انتظار داشتم. کاغذ را گذاشتم روی میز. شروع کردم به حرف زدن. سعی می‌کردم کلماتی که استفاده‌میکنم کمترین احتمال حضور توی توبره‌ی کلماتش را داشته باشند. سی ثانیه بدون وقفه حرف زدم. آخرش هم گفتم «تنکیو» و با انگشت وسط و اشاره شماره را روی میز هول دادم سمتش. چند ثانیه نگاهم کرد، بعد کاغذ را برداشت فرو کرد توی جیبش، سطل آشغالم را خالی کرد توی سطلی که روی گاری‌اش بود و گفت «نو پرابلما!*». لبخند زد و رفت. چند ثانیه به کلید Air Conditioner روی دیوار نگاه کردم. بعد صندلی را چرخاندم سمت مونیتور.


*لهجه‌ی چینی را باید بشنوید تا بدانید. جهت ارجاع به یک نمونه، راهنماییتان می‌کنم به یک سکانسی توی فیلم امریکن سایکو که حاج آقا کریستین بیل رفته توی یک اتوشویی که صاحبش چینی است و نمی‌فهمد خانمه دارد چه می‌گوید. آن نمونه‌ی خوبی است، برای کسانی که می‌اندیشند.
حسودِ درونم بیش از حد فعال شده. بعد بالغ درونم را می‌بینم که به‌ش لبخند می‌زند. با تمسخر. من نگاهشان می‌کنم فقط. خدا به سر شاهد است که در مرحله‌ی گُه‌گیجه‌ی بزرگ قرار دارم. همه چیز دلم می‌خواهد و هیچ چیز نمی‌خواهم.

دیشب نیم ساعتِ تمام من بدو سوسک بدو، سرآخر با لاشه‌ی نصف شده‌اش برگشتم توی آشپزخانه، می‌گوید تا نبینم نمی‌آیم. من؟ خب لای دستمال کاغذی را باز کردم تا ببیند «مرد قوی‌ست».

یک قسمتی بود توی پلنگ صورتی، تویش یک گوسفندی بود نمی‌دانم چرا رِ به رِ پشم‌هایش می‌ریخت، بعد می‌زدشان زیر بغل می‌رفت پیش چوپانش گریه‌زاری و با نوک سُم اشاره می‌کرد به دوردست که یعنی بیا برو یارو رو بزن. حالا یک نفر هم بیاید من پشم به دست برایش گریه کنم.

آقا جان وقتی کاری را بلد نیستید انجام ندهید. شروع نکنید. لااقل ادامه‌ ندهید. خب نفر بعد چه گناهی کرده؟
دوشنبه صبح در خارج از شنبه صبح در داخل بدتر است. بله. متاسفانه این وبلاگ تبدیل شده به محل قیاس داخل و خارج. همین الآن به نظرم رسید که توی هر پست دارم تکرار می‌کنم که در خارج فلان در خارج بهمان. احتمالن به صورت ناخودآگاه دارم تلاش می‌کنم که خارج زده نشوم. این طوری که مثلن هی به خودم یادآوری کنم که این‌جا خارج است. تو مال این‌جا نیستی. یا شایدم مال این خارج نیستی و یک خارج دیگری هست که تو مال آن‌جایی. علی ای حال خیلی قشنگ نیست که این‌همه با خودت در کلنجار باشی که به خودت نشان دهی یک شاخصی توی‌ت  نیست، یا هست، یا مثلن این‌قدر هست. اساسن انسان خیلی چیز قابل تفکری نیست. یعنی به نظرم فرمول خیلی خیلی ساده‌تری دارد. از همین روست که دسته‌بندی آدم‌ها تقریبن ساده‌ترین کار دنیاست. من خودم در برخورد با آدم‌ها دومین کاری که انجام می‌دهم گذاشتنشان توی یک دسته از دسته‌های خیلی محدود ذهنی‌ام است (اولین کار این‌است که نگاه می‌کنم به کفش‌هایشان). متاسفانه اما پراکندگی دسته‌ای آدم‌ها هیچ نرمال نیست. این حالم را بد می‌کند. یعنی وقتی شما فقط با آدم‌های یکی از آن دسته‌ها فوقش دو تایشان می‌توانید تعامل کنید، و آن دسته فقط دو سه نفر توی‌اش هستند، می‌بینید که نوک پیکان ریسیسم و اسنوبیسم و کوفت و زهرمار به سمت شما نشانه می‌رود. تا اینجا هم هنوز مشکل حادی وجود ندارد. یعنی خب یک پیکان مجازی به سمت آدم نشانه رفته، خب رفته که رفته، چقدر مهم است مگر. مشکل از آن‌جا شروع می‌شود که شما تقریبن تنها می‌شوید. این قسمت هم حتی الآن که دارم فکر می‌کنم خیلی مهم نیست. در واقع به نظرم باید بنشینیم ببینیم چی هست که مهم هم باشد، یک قدری هم پیچیده باشد. سادگی همیشه هم خوب نیست. گاهی آدم نیاز دارد به خودش بگوید که تو آدم پیچیده‌ای هستی. یعنی جدای تمام فرمول‌های ساده‌ای که می‌توانی خودت را باهاشان تعریف کنی باید یک چیز دیگری هم باشد. از این‌جا به بعد تبدیل می‌شوید به یک فیلسوف. یک چیزهایی هم بلدید غرغره کنید. به هر حال رسیدن به این نقطه نیازمند مطالعات سنگینی هست. یعنی باید در این سطح از علم و شعور باشید که خودتان را از موجودی که عاشق می‌شود، عصبی می‌شود، دلش تنگ می‌شود، فکر می‌کند باید دنبال سعادت بگردد والخ، بکشید بالاتر تا سطح آدمی که دیگر بی‌حس شده. خب. احساس می‌کنم دلم نمی‌خواهد بیشتر از این ادامه بدهم. یعنی فکر می‌کنم سودی ندارد. همان به نظرم بنشینم روی خودم کار کنم که خارج زده نباشم بهتر از این است که بشوم شبیه دوستانی که ... می‌بینید خیلی ساده منحرف می‌شوید به سمت دسته‌بندی. اما بگذارید بگویم این را، به خدامی‌ماند روی دلم. آخر این چه کاری‌ست که برداریم یک فولدری بسازیم توی فیس‌بوک بعد عکس‌های یک هنرپیشه‌ی هزارسال‌پیش‌مرده را بگذاریم تویش، اسم فولدر را هم بگذاریم مثلن یک چیزی از یک وبلاگ دیگری که خودش دیگر نخ‌نما شده. یعد meme شیر کنیم از سیمپسون‌ها، گلابی بگذاریم روی کتاب جامعه‌شناسی عکس بگیریم بگذاریم سر در پروفایل یا چه و چه. آقا به خدا بد است. یعنی بد از نظر من است. شما هم فکر کنید به کارتان یحتمل پی‌می‌برید که بد است. قباحت دارد حتی. نکنید خب. رد نکنید. رد کردن خیلی بد است. دیدن این‌که یک آدمی خوب بود بعد رد کرد درد دارد اصلن. اَه.
از تمام کتاب خداحافظ گری کوپر فقط یک تصویر توی ذهنم مانده. آن‌جا که لنی برمی‌گردد به دختره می‌گوید همه می‌توانند بدون تو زندگی کنند، حتی یک بچه‌ی نمی‌دانم مثلن سه ساله هم می‌تواند بدون تو زندگی کند، من اما نمی‌توانم. بعد یادم هست توی سربازی، یک شبی که نوبت پاسِ من بود داشتم یک کتابی از هرمان هسه می‌خواندم، اول کتاب توی مقدمه نوشته‌بود که رومن گاری با هرمان هسه رفیق گرمابه و گلستان بوده‌اند و آن وقتی که هسه خودش را کرده‌بود توی خانه و بیرون نمی‌آمد این رومن گاری هی می‌رفته و بهش سر می‌زده و این‌ها. بعد همین باعث شده بود من تمام مدتی که کتاب هسه دستم بود یاد تصویری که اول این پست گفتم باشم.
خواستم بگویم کلن گوز و شقیقه را از هم جدا ندانید.
توی پانزده دقیقه‌ی گذشته بیشتر از سه بار آروغ زده. شیک و بلند و مجلسی. آن‌طوری که آدم فقط وقتی تنهاست آروغ می‌زند. یک طوری که دانه دانه سلول‌های مری و معده از آدم ممنون و متشکر می‌شوند. با یک همچو کیفیتی تا حالا دلتان نخواهد بالغ بر همان عددی که گفتم آروغ زده. از شما چه پنهان من تا سه را می‌توانم با تکنیک‌های انگرمنجمنت خودم را کنترل کنم و بعد از هر بار شنیدن صدای مذکور مثلن بلند آن‌طوری که خودش بشنود بگویم مثلن «..اشاق» و یادم باشد که این چندمی بود. از سه به بعد اما وضع فرق می‌کند. از سه به بعد فقط می‌توانم تمامن (سلاملکم جناب عباس معروفی) سر و کله‌ام را بین دو دست مخفی کنم و به شرف آریایی ایرانی‌ام صلوات بفرستم که لااقل این یک فقره را در پابلیک انجام نمی‌دهیم و دیگر از دستم دربرود که چندمی بود. فقط بدانم که زیادمین بار بود. نمی‌فهمد. یعنی اساسن این سر دنیا نمی‌فهمند. این سر دنیا را که چه عرض کنم آن‌قدر زیادند که دیگر سرتاسری شده‌اند. حالا می‌گوییم «ما» وسط لانه‌شان داریم زندگی می‌کنیم. دیروز دوستم از توی یک استارباکسی وسط بیابان‌هان آمریکا عکس گذاشته روی فیس‌بوک؛ تو بگو همین‌جا. همه دور و برش یا چشم‌تنگ‌اند یا هندی. آدم با خودش نمی‌تواند لااقل بگوید تحمل می‌کنیم بعد می‌رویم مثلن فلان گورستان که این‌ها دیگر نباشند. هستند آقا همه جا هستند. کجا می‌خواهید بروید. هیچ راه گریزی نیست. به دنبالتان می‌آیند. کو به کو و شهر به شهر به دنبال‌تان می‌آیند تا دم گوشتان آروغ بزنند.
آن زمانی که ایران بودم یک همکاری داشتم روی اعصاب. گودریون حتمن خاطرشان هست. آخرتش را آباد کرده‌بودم بس ازش نوشته‌بودم. حالا با خودم می‌گویم هشت تا از آن‌ها را حاضرم تحمل کنم جای یکی از این‌ها.
ساعت سه و بیست و سه دقیقه از دومین روز «لانگ ویک‌اند» است. لانگ ویک‌اند یک چیزی است که یا جمعه تعطیل است و یا دوشنبه و شما جای دو روز، سه روز تعطیل هستید. به این ترتیب به اندازه‌ی سه روز باید سر خود را بخارانید که چه گهی بخورم حالا تو این روز تعطیلی. اشتباه نکنید در خارج هم شما وقتی همان آدم سابق باشید، حوصله‌ی دیدن آدم‌ها را نخواهید داشت، مگر خواص. خواص هم به قول ِ خانم والده‌مان، مصدرِ آدم که نیستند دست به سینه نشسته باشند بگویی به‌شان بیایید من را انترتین کنید. بعد همین دیگر خلاصه. وضع قشنگی نیست.
از سرگرمی‌های همیشه‌ی زندگی‌ام این بوده که خودم را تصور کنم در کت و شلواری مشکی، وقتی قبل از رسیدن به محل کار پا می‌گذارم به نزدیک‌ترین استارباکس و بوی قهوه‌‌ می‌کوبد توی صورتم. مایلز دیویس می‌نوازد و همه به هم لبخند می‌زنند.
واقعیت اما خیلی سخت و سنگین است هوشنگ جان.
انتظار یک چیزی است که نباید داشت. اگر انتظار داشته باشید در انتهای کار به طرز خیلی بدی به گا می‌روید. انتظار با شما کاری می‌کند که هیچ کسی با هیچ کسی نمی‌کند. بهتر است انتظار را بکنید توی یک قوطی‌ای چیزی و آن قوطی‌ای چیزی را بگذارید توی یک پستویی جایی و هیچ وقت هم سراغش نروید. چون انتظار از بدترین اختراعات بشر دو پا است. برای مثال، شما اگر انتظار داشته‌باشید که کسی با شما تماس بگیرد خواهید دید که او هرگز با شما تماسی نخواهد‌گرفت و بالعکس اگر انتظاری نداشته‌باشید، خواهید دید که به طرز محیرالعقولی آن شخص به حد افراط با شما تماس‌های زیادی برقرار می‌کند. به همین دلیل واهی است که وصیت من به شما این است که بروید و انتظار نداشته باشید. چون ما اگر انتظار داشته‌باشیم زندگی بر ما بسیار سخت خواهد‌شد. و ما نتیجه می‌گیریم که انتظاری نداشته‌باشیم و به سمت هیچ کسی دست انتظار بلند نکنیم.

غانغلوژن : به جای انتظار برویم این را گوش کنیم.
مُشت کرد و پاشید. رد ِ آب، بخار آینه را شست. زل زد توی آینه «آآآآ». گلویش را صاف کرد. بزاقش را قورت داد. بخار دوباره آینه را پوشاند. «آآآآ». شیر آب را بست. صدایش هنوز خواب بود.

کیف را تکیه داد به دیوار. پای راست را گذاشت روی پله‌ی اول. خم شد. بند کفش، شست راستش را برید. کمر را راست کرد. با دست دیگر شست را چنگ زد. «آش و لاش کردی خودتو که بابا» و نفس عمیقی کشید. در همسایه باز شد. روی همان پله ی دوم از روی شانه نگاه کرد به پاگرد بعدی. زنی تا کمر خم شد و یک جفت کفش مردانه را آرام زمین گذاشت و بلند شد. مرد را که دید انگار که لخت باشد پشت در مخفی شد. مردِ همسایه بیرون آمد.




اتوبوس سرد بود. مرد دست به سینه جایی روی شانه‌ی راننده را نگاه‌ می‌کرد . زن دو دستی بازوی راست مرد را گرفته بود و بازیِ نور و سایه‌ را روی صورت مرد تماشا می‌کرد. اتوبوس ایستاد. مرد هوا را با صدا از دماغش بیرون داد. زن از پنجره به بیرون نگاه کرد. زنی بلوند توی پیاده‌رو منتظر بود کار سگش تمام شود تا گُهش را با کیسه جمع کند. اتوبوس راه افتاد. «چرا یه دونه سگ نخریم علی؟» و با سر انگشتانش بازوی مرد را فشار کوچکی داد. اتوبوس ترمز کرد. زن سرش را چرخاند سمت راننده. «چقد بد ترمز می‌کنه این» و دست راستش را کشید تا دکمه‌ی اعلان توقف را کنار شانه‌ی چپِ مرد فشار دهد. «چیکار می‌کنی پری؟ اَه!» و نگاهش را از شانه‌ی راننده چرخاند به صورت زن. «چیکار می‌کنی پری؟» زن ادای مرد را درآورد و خندید.
راننده آهسته ترمز کرد. زن گونه‌ی راست مرد را بوسید . پیاده شد. مرد از پنجره زن را نگاه کرد که روی پنجه‌ها بلند شده‌بود و برایش دست تکان می‌داد. دو بار سرش را بالا و پایین کرد که خداحافظ.
ما دیروز رفتیم سوشی خوردیم بعد من وسط سوشی‌خوردن و ساکی سرکشیدن و این‌ها یک‌هو دلم خواست که شب بنشینم یک فیلمی از کیم‌کی‌دوک ببینم. بعد خب نشستم و «The Isle»  رو دیدم. این پست را دارم هوا می‌کنم که بگویم به نظرم «Time» با اختلاف فاحشی هنوز بهترین فیلم اُن کارگردان فخیم هست.
یک آدم جدیدی هم هست که بسیار خوب است. وسط این کامیونیتی ِ همه بسیار جدی و درس‌بخوان و کاربکن و فلان، کتاب می‌خواند، وبلاگ می‌خواند (می‌خواندها!)، به در و دیوار خانه‌اش هزار تابلو و عکس و نقاشی و فلان و بهمان آویزان است و اصلن نمی‌خواهم بگویم از دستپختش که ریا نشود.
دیشب یعنی رسیدم به نقطه‌ی نشئگی از غذای خوب. بعد از رفتن مادر، یک چند ماهی بود که همچو چیزی تجربه نکرده بودم. خدا ما را ببخشد. یعنی یک مسیر پنج دقیقه‌ای از خانه‌اش تا جایی که بشود تاکسی گرفت را هن و هنی کردم که خودم خنده‌ام گرفته بود. خلاصه یک آدمی پیدا کرده‌ام که گودری نبوده، اما روح پرجلای گودری در او هست.خلاصه که خوشیم آقا از حضور حاضران.
ظهر یکشنبه‌ای نشسته‌ام توی خانه، هی نگاه می‌کنم به داون‌تاون سنگاپور، هی به خودم می‌گویم بلند شو برو بیرون و هی باز نشسته‌ام. گفتم لااقل بنویسم از کشک بادنجان و خورش بادنجان و ته‌دیگ زعفرانی و شراب خوب و زیتان و خیارشور و الخ، تا یادم نرود لااقل.
هر روز صبح ، به محض اینکه پایم را از آسانسور بیرون می‌گذارم ، برای یک لحظه‌ی کوتاه ، بوی تمام ِ شمال‌رفتن‌های بچه‌گی‌م می‌پیچد توی دماغم . فقط هم همان یک لحظه است . به هیچ چیز دیگر هم ربطی ندارد . یعنی شده‌است که با خودم گفته‌باشم «بذار این دو قدمی که از آسانسور دور شدم رو برگردم بل باز بشنومش» اما نه ، نمی‌شود . دیگر می‌رود تا فردا صبحش.
آدم باید دو تا گوشی داشته باشد . یکی گوشی «خوبه» . یکی گوشی «بدبخته» . گوشی بد نداریم فی الواقع . دلیلی هم ندارد که یک گوشی بد باشد . فی الذات عرض میکنم طبعن . اون گوشی بدبخته کارکردش پرتاب شدن است . یعنی به هنگام عصبانیت در جهات مختلف ، بسته به حس و حال جاری ِ صاحبش ، پرتاب میشود . البته یک نوع مدیریت رفتاری هم لازم است . معمولن شما از  گوشی خوبه برای تماسهایتان استفاده میکنید ؛ بنابراین بعد از حادث شدن خشم ، ابتدا باید به آرامی گوشی خوبه را بگذارید سر جایش (جیب ، داشبورد ، کیف الخ) و گوشی بدبخته را بیرون آورده پرتاب کنید . شاید هم لازم باشد دو سه بار پرتاب کنید . به هر حال پرتاب شدن چیز بسیار لازمی است . بنده دلم برای گوشی بدبخته م تنگ شده .
الآن در بالاترین سطح از زمین در بیست و هشت سال گذشته زندگی میکنم . هفده . از پنجره داونتاون ِ سنگاپور را میبینم . مارینا بی سندز پشت همین ساختمان غول آسای روبروست . کافی است تا آشپزخانه بروم تا شاخش را ببینم . از این بالا آدمها خیلی خیلی کوچکند . گقتن این جمله خیلی بد است اما لازم بود من هم یک بار آن را گفته باشم . حالا خیالم راحت است . مثل پنجمین باری که برای اولین بار لبهای کسی را میبوسیدم . خط شصت و یک از زیر خانه میگذرد . مستقیم میرود تا محل کار . من اما ماههاست که دلم فقط خط سی و سه را میخواهد .
امروز را راه رفته م . تمام روز را . خودم را خسته کرده ام . اما فایده ای نداشت . یک چیزهایی هست متاسفانه
خلاصه که بازش کردم باز
آدمی بوده ام کانزرواتیو . وقتی میگفتم بستیم ، یعنی بستیم . حالا دارم فکر میکنم «باز و بسته ندارد آقا . شما چاییتو بخور»

ــــــشِــــریجات

پام رو گذاشته بودم رو پله‏‏‏‏‎طوری ِ جلوی در خونه بندشو میبستم . یاد مامانم افتاده بودم که خیلی کوچیکیا بند کفشامو میبست . به کفشا نگاه نمی‎کردم . همینطوراز حفظ مشغول بودم که در خونه بغلی باز شد . در خونه بغلی میشه اون‎ور در آسانسور . بعد تا یارویی که در رو باز کرده بیاد تو دید باید از یه کوریدورطوری بگذره . یه بچه‎ای دارن اینا فک کنم یه سالش نیست هنوز . خونواده‎هه چینی‎مینی‎ان . یه خدمتکاری هم دارن که این بچه رو صبح‎ها میبره می‎گردونه . قاعدتن باید فیلیپینی باشه . بعد از این "کم‎تر از یه سال" ، چشم بادومی که می‎بینم اول نقشه‎ی دنیا میاد جلو روم ، روی محل تخمینی یه ضربدر قرمز می‎زنم و رد می‎شم . خلاصه در واشد . خدمتکاره خیلی اجتماعی و ایناس ، سه ساعت سلام علیک می‎کنه . گفتم بذار همین‎طوری که کونم بهشونه بندکفشمو ببندم تا برن تو آسانسور . اعصاب سلامعلیک نداشتم . یهو یه صدایی کلفت‎تر و رگه‎دار تر از صدای خودم و آقام رو هم گفت «گود مورنینگ» . یه لحظه گفتم نکنه در اون‎وری بود وا شد . یارو آلمانی پشمالو‎اس که هر شب هر شب میره مست می‎کنه با شلوارک شبا می‎ره تو استخر . پس چرا صدای اون‎ یکی دره اومد . یا شاید خونواده چینی‎مینیه رفتن مسافرت ، این خدمتکاره ورداشته مرد آورده شب ، که گوه هم خورده ؛ جا اینکه حواسش به بچه باشه رفته پی فلان کار وُ حالا هر چی اصلن ، تو بگو به من چه ، حالا یارو چرا داره صبح بخیری میگه بی‎ناموس . همینجوری شیش و بش کنون برگشتم سمت صدا . رشیدی که منم ؛ یه جایی بالاتر از پیشونیمو نگاه کردم ببینم کیه پشتمه که هیشکی نبود . دوباره صدا اومد «هاو آر یو تودی دووود؟» یهو دیدم زیر پام بچه‎هه‎س . تقریبن همه‎ی پشمام ریخت . یعنی قشنگ بعد از اینکه عین اینایی که سعی میکنن پشت یه دیواری قایم شن ، چسبیدم به در آسانسور ، چسبیدن‎ِ لباس به پوست تنم بدون دخالت پشم‎ها رو حس کردم . در آسانسور هم همون موقع باز شد . خدمتکاره هم همون موقع از اون پشت دراومد . قاعدتن تو اون مدت داشت در خونه رو قفل میکرد . من که تند تند دکمه‎ی بسته شدن در آسانسور رو میزدم گفتم «ها لانگ ایز ایت هی هز استارتد تاکینگ ؟» . در آسانسور که بسته میشد جواب شنیدم که «اوه ، گودمورنینگ سِر، هی ایز نات ات آل»
گوشه آسانسور چسبیده بودم و فکر میکردم چرا پس بیدار نمیشم . قاعدتن باید بیدار شم . اما خب نشدم .
حالام سر کارم .
وضع ماست.

نان ِ داغ ، کبابِ داغ

هفت هشت تا تی شرت ، پنج شیش تا پیراهن مردانه ، سه تا شلوار ، آت و آلات بهداشتی ، شماری لباس زیر (گلاب به رویتان) و آماده‏ام که بلند شوم بروم فرودگاه و پرواز کنم سمت شهری که تویش به دنیا آمده‏ام .
غمگین نیست ؟ هست . این شکلی که آدم نمی‏رود شهری که به کوچه کوچه‏اش عشق می‏ورزد . این شکلی آدم می‏رود یک مسافرت بک‏پک طوری . می‏رود یک جایی که به عمرش ندیده ، دو هفته می‏ماند ، بعد هم برمی‏گردد سر خانه و زندگیش. سر کافه‏های دوست داشتنیش . سر خاطرات کودکیش . سر کوچه‏ی مادربزرگ . سر ساندویچی ِ هزارساله‏ی نزدیک خانه‏شان . سر کتاب‏فروشی هزار بار صاحبش‏عوض‏شده‏ی محله‏شان . سر همه چیز که مربوط است به او و بیست و خرده‏ای سال از عمرش .
خلاصه که این نشد وضع .
صبحه الآن. خیلی صبح زودیه . یعنی مثلن یک ساعت مونده که بخوام برم از خونه بیرون. این رادیو جوانو رو گوشیم نصب کردم و همین الآن یک آهنگ ریمیکس و فیلانی از آقا ابی داره پخش میشه که حجم انبوهی از غر تو کمرم جمع کرده و هیچ ایده ای ندارم که کجا بیریزم بیرون.
وضع ماست.

مادر ِ جابجا شونده

تنها فضای غیر مشاعی که توی دنیا دارم و نصفه و نیمه مال خودم است یک اتاق بیست متری این‏هاست . این بیست متر اتاق را تا حالا بدون احتساب روز اول و چیدن کاتوره‏ای وسایل توی اتاق وُ لباس ها توی کمد ، نود و سه بار تغییر دکوراسیون داده‏ام  . آخریش سه روز پیش بود . از کار برگشته‏بودم خانه . لباس ورزش پوشیده‏بودم بروم گلاب به رویتان جیم . گفتم ببینم مادر آنلاین هست یک گپی بزنیم یا نه . آخر کلن با مادر از آن وقتی که یادم میآید حرف زده‏ایم . فکر میکنم که خوب است که آدم با مادرش همیشه حرف داشته باشد بزند . بود . حین صحبت همینطوری یادم افتاد که حالا که دارم می‏روم جیم حوله هم بردارم با خودم . حوله کجاست ؟ توی کمد . کمد کجاست کنار میزی که کامپیوتر رویش نشسته . میز کجاست کنار تخت کوئین سایز آیکیایی که به نوبه‏ی خودش مثل یک کشتی کوچک و جمع‏و‏جور چسبیده به منتها الیه گوشه‏ی اتاق . این از موقعیت اجسام نسبت به هم . حالا برویم سراغ فواصل . میز از تخت تحقیقن صفر سانتی‏متر و از کمد سی سانتی‏متر فاصله دارد . دقیقن همانجایی که میز ، عرضن ، طول کمد را می‏پوشاند ، یک دری هست به عرض شما حساب بکن چهل سانت . خب طبعن این در که می‏خواست باز بشود زارتی میخورد به میز . تا اینجا هیچ . در که باز میشد چون این به آن نسبتش کم بود شما فقط پنجاه درجه فضا برای دسترسی به داخل کمد داشتید . حالا حوله کجا بود . مهندسی که منم حوله را گذاشته‏بودم توی یک کشویی که برای بیرون آمدن باید تمام فضای روبرویش را بگیرد . حالا اگر در ِ مادرمرده فقط پنجاه درجه بازشده‏باشد این کشوی مادرمرده مثلن چهار سانت بیشتر نمیتواند بیاید بیرون . از این چهار سانت شما بگیر یک سانت ضخامت وجه خارجی کشو ، می‏ماند سه سانت که شما باید دست ِ به قواره‏ی دستکش بیسبالتان را بکنید تو و حوله مذکور را بکشید بیرون . خب نمی‏شود آقا نمی‏شود . دستتان را می‏کنید تو ، تلاش می‏کنید ، حتی نوک انگشت وسطتان میمالد به پشم و پیلی حوله ولی قائدتن یک انگشت دیگر هم لازم است که حوله بیاید بیرون . خلاصه دستتان از این ور و آن ور می‏سابد به وجه خارجی و سقف کشو و این‏ها و زخم‏ می‏شود . برگردیم به اول شخص . دستم یک زخم ملوی خوبی شد . عصبی شدم . جفت دستها را گذاشتم پشت میز بخت‏برگشته فشار دادم به پهلوی کشتی بدبخت . کشتی یک تقی کرد که یعنی یک میلیمتر رفتم توی دیوار . میز ؟ قائدتن از شیش ماه پیش که دیگر دختری که من جایش آمده بودم توی این خانه (و فقط مینشسته پشت این میز و خودش را توالت میکرده) نیست ، عادت کرده به این وضع . نشد آقا نشد . خب یک میلیمتر به آنطرف عملن طبق محاسبات مهندسی می‏شود دقیقن صفر درجه آزادی برای در و صفر کلوین برای کشو . یکهو برگشتم به مادر گفتم مادر جان شما به صحبتت ادامه بده من این ها را حسابشان را یکسره کنم . برداشتم همه چیز را از آن طرف اتاق گذاشتم این طرف اتاق .
حالا همه ی این ها را گفتم که چی . گفتم که بگویم آخر ِ کار مادر را که داشتند نظر میدادند که این را بگذار این جا آن را بگذار آنجا برداشتم از این ور اتاق گذاشتم آنور . یعنی مادر توی گوگل فیلان داشتند صحبت می‏کردند که من برشان‏داشتم گذاشتم آن‏طرف. بعد یک حس عجیبی بهم دست داد که ای بابا ، این چه بساطی ست ؟ آدم مادرش را پاره ی تنش را به همین سادگی بردارد از آن‏ور بگذارد آن‏ور دیگر ؟ مادر مگر نباید همیشه ایستاده باشد توی چارچوب در و هی بگوید «نه نه آن‏جا نه ، بذار آن‏جا» و یکهو بیاید دستت را رد کند بگوید ول کن تو بلد نیستی و این‏ها وُ بعد خودش سر و سامان بدهد و اعصابت را به هم بریزد و این‏ها ؟ خلاصه هیچ حس خوبی نبود . البته حسی که داشتم این بود که ایشان خوشحال است که با این که ما میلیاردها سانت از هم دور هستیم میتواند زیر نظر داشته باشد پسر شاخ شمشادش را که دارد اتاقش را مدیریت میکند ، اما خب چه فایده ؟ دوری دوری است دیگر.
خلاصه برای شما گفتنی اتاق الآن دلباز تر شده است . یعنی در مذکور که باز می‏شود تا خرتناق که هیچ ، لدتی که در بیرون آمدن کشو فوق‏الذکر است یک چیزی است که هیچ به کلمه نیاید ، اما این غم جابجا کردن مادر از اینطرف اتاق به آن طرف با من مانده .
تمام.

پرفکت استرنجرز

بعد می‌رسد به عاشقی . یعنی یک مرحله‌ای که طرف یک‌هو می‌زند و عاشق می‌شود. از این‌جا ورق برمی‌گردد . دیگر توی پابلیک فحاشی نمی‌کند . آرام می‌شود و باوقار . انسان‌ها قابل احترام می‌شوند . برای مدتی لااقل . تعاریف جدید از وفاداری ، تعهد ، آرامش ، سخت‌کوشی ، پروتکتیو بودن ، و وای تو چقد خوبی و تا حالا کجا بودی ارائه می‌کند. سیگارها و دودها معانی عمیق دوباره‌ای میابند و فیلم‌های قابل دیدن دوباره پیدا می‌شوند . وقار و نایس بودن عین چی می‌چسبد به‌ش . حالا دیگر جیغ نمی‌زند ، طعنه نمی‌زند و هیچ ‌کس مجبور نیست عذر خواهی کارهای او را بکند . آدم‌های دیگر ازشمایل جنده و عوضی خارج شده ، قابل معاشرت و لبخند زدن می‌شوند . چرا ؟ چون عاشق شده . این که دیگر سوال ندارد . احساس پیروزی می‌کند . تمام اعتقادات گذشته فراموش می‌شوند . حتی بارها دیده شده که زیبایی‌شناسیش به شدت دستخوش تغییرات می‌شود . علاقه پیدا می‌کند زبان فرنگی بداند . ادبیاتش نزدیک می‌شود به همان که همیشه با لفظ «هه» . مسخره می‌کرد و خیلی چیزهای دیگر .
تو ؟ نه که بنشینی نگاه کنی بزرگ شدن و یاد گرفتن او را ، نه ، تو لبخند می‌زنی
موسیقی یک چیز خیلی خیلی خوبی است . باعث میشود که هر چند وقت یک بار آدم دلش بخواهد که چیز بنویسد . آدم هیچ ایده ای هم ندارد که دلش میخواهد چه چیزی بنویسد اما خب کم ِ داستان این است که دشبورد را باز میکند ، یک دانه پست جدید را هم میرود که بنویسد و خب بعدش به حالت دست زیر چانه میماند که خب حالا چی ؟ الان دارم فکر میکنم که یک موقعی بود که مینوشتم . واقعن مینوشتم ها! این طور که مثلن روزی یک پست میگذاشتم بالا . به زعم خود شخیصم بسیار هم خلاق و مولد. حالا اما انگار که تمام چیزهای نوشتنی میآیند از کنارم رد میشوند و یک تقه ی کوچکی هم میزنند که «ببین منو! ببین منو!» یا شاید «بنویس منو! بنویس منو!» و بعضن خیلی هم چیزهای خوبی هستند ، اما یا یک ساعت خیلی بدی از روز میآیند جلوی چشمم ، یا فقط چند دقیقه فکر لازم دارند که به خودم بقبولانم که به درد نوشتن نمیخورند . این طور میشود که هی و مدام تو به خودت میگویی بنویس د لامصب و نمینویسی هم !
موسیقی اما یک چیز دیگری است . یک چیزی که یک هو میبینی مثلن توی یک کامارو نشسته ای داری وسط یک بیابانی تخته میکنی ، از پنجره باد گرم میزند به شقیقه ات ، چشمها را ریز کرده ای تا کور نشوی . میزنی کنار . کلاه کابویی قهوه ای را از روی صندلی شاگرد برمیداری میگذاری روی سرت و پیاده میشوی . صدای ماندولین مریضی میشنوی . چشمها هنوز ریز . خورشید در حال غروب . سرفه میکنی . سرفه ای ارادی . شاید برای اینکه صدای خودت را بشنوی . بعد شروع میکنی با خودت حرف زدن . حالا اینجا هر چیزی ممکن است بگویی . فقط باید یادت باشد که باد باید بوزد هنوز. بعد باید بنشینی روی صندوق عقب . حالا بسته به اینکه کجای موسیقی هستی باید در زمان مناسب تف بزرگی بکنی به سمت جاده . لبها را با پشت مچ پاک کنی . کلاه را بکشی پایین تر و برگردی توی ماشین .
تمام

Heh

انگار دور تا دور دنیا همین باشد ، یک سری آدمی هستند که عجیبند ، که یک چیزهای خیلی غریبی به خودشان آویزان کرده‏اند و کلاههای از آن عجیب‏تر گذاشته‏اند روی سرشان ، بعد دارند برای یک آدم دیگری که یک مقداری ظاهر تو بگو عاقلانه‏تری دارد حرف میزنند . یعنی هر دو ایستاده‏اند پای یک تابلو ، آن آدم عجیب و غریب دارد دست‏هایش را توی هوا به مسخره‏ترین و حال به هم زن ترین طور ممکن تکان می‏دهد و برای آن آدم ظاهرن معقول‏تر می‏گوید که این چیزی که توی این نقاشی می‏بینید این است و آن است و نقاش‏اش فلان است و بهمان است . بعد تو از پشت به هر دوی آن‏ها خیره مانده‏ای ، داری فکر میکنی که منتظر بمانی زرزرشان تمام بشود و تو بتوانی تابلو را به تمامی از فاصله‏ای که دوست داری ببینی یا این‏که بیخیالش بشوی بروی توی این اکسپوی فلان کیلومتر مربعی کارهای هیجان‏انگیزتر دیگری ببینی .
آدمی که باهات آمده باشد ، که بتوانی حرف بزنی هم ، نه که نیست ، اما خب سرش یک مقداری گرم است به جای دیگر و تو هی جدا می‏شوی که راحت باشد و وقت به وقت عکس می‏گیری میفرستی برای دوستی در ایران که کاش بودی با هم می‏رفتیم و این‏ها.
بیرون که می‏آیید شب شده . می‏روید یک جایی می‏نشینید خیلی شیکان و پیکان الکلتان را سفارش می‏دهید ، حرف مجموعه‏ی اندی وارهول را می‏زنید . به هم لبخند می‏زنید . سیگار دود می‏کنید . خورشید غروب می‏کند . خیلی حس سانتی‏مانتال تخمی‏ای بهت دست می‏دهد . فکر می‏کنی خیلی خوبی . بعد جمع می‏کنی می‏روی خانه . دوشت را می‏گیری می‏خوابی .