آدم ِ همخانه داشتن نیستم. صبح دلم نمیخواهد هیچ کس را توی محدودهی زندگیام ببینم. یک استثنایی البته هست برای کسانی که بسیار دوستشان دارم. دیدن صورت عبوس، مخصوصن سر صبح، ترنآفم میکند. آدم معاشرت هستم، اما نه هر وقتی. دوست دارم توی خانهام مگر وقتی که خودم دلم میخواهد، مجبور نباشم لب از لب باز کنم. دلم میخواهد بتوانم لخت توی تریتوریام راه بروم. دلم میخواهد بتوانم ظرفها را بلافاصله بعد از خوردن غذا مجبور نباشم بشویم. دلم میخواهد هیچوقت برای دوشِ صبح لازم نباشد با کسی هماهنگی کنم، حتی اگر آدم مربوطه با خوشرویی بهم بگوید «!Take your time dude». دلم میخواهد آت و آشغالهای جلوی آینهی دستشوییام، بدون هماهنگی با من، حتی یک نانومتر جابجا نشوند. دلم میخواهد هیچوقت لازم نباشد از جملهی «?Would you like some» استفاده کنم. نه که آدم خسیس و بدبخت و آب-از-دست-نچکی باشمها، نه، از تعامل اضافی متنفرم. به طرز مریضگونهای یک رفتارهای رودرواسیداری تویم نهادینه شدهاست اساسن. مثلن اگر روی کاناپه جلوی تلویزیون نشستهباشم، کنارم هم هنوز سه متر جا برای چهار نفر دیگر باشد، بعد همخانهام بیاید بنشیند در دورترین نقطه از من روی کاناپه، باید حتمن کونم را اندازهی شده پنج شش سانتیمتر روی کاناپهی کوفتی جابجا کنم که یعنی «اوه، سلام، چه خوب که تو اینجایی، من متوجه شدم که تو آمدی، الان میتوانیم با هم معاشرت کنیم». این بد است از نظرم. اصلن ایت ساکس! عدم وجود کانسپت همخانه، مورد اخیر را از زندگی حذف میکند طبعن.
یادم هست فقط شش ماه با کسی زیر یک سقف خوشحال بودم. سال چهارم دانشگاه، توی خوابگاه. بگذریم از سلایق متفاوت توی موسیقی و کتاب و همه چیز. یک چیز داشتیم که مشترک بود و بس. اینکه به کار هم به شکلی قشنگ و باورنکردنی کاری نداشتیم. از قضا بیشترین تمایلم هم برای معاشرت در تمام عمرم توی همان دوره بود. البته الآن که فکر میکنم، میبینم این مورد را میتوانم بگذارم توی همان کیسهی موجودات دوستداشتنی زندگیام و با قدرت بگویم که این داستان هیچ استثنایی ندارد انگار هنوز.
یادم هست فقط شش ماه با کسی زیر یک سقف خوشحال بودم. سال چهارم دانشگاه، توی خوابگاه. بگذریم از سلایق متفاوت توی موسیقی و کتاب و همه چیز. یک چیز داشتیم که مشترک بود و بس. اینکه به کار هم به شکلی قشنگ و باورنکردنی کاری نداشتیم. از قضا بیشترین تمایلم هم برای معاشرت در تمام عمرم توی همان دوره بود. البته الآن که فکر میکنم، میبینم این مورد را میتوانم بگذارم توی همان کیسهی موجودات دوستداشتنی زندگیام و با قدرت بگویم که این داستان هیچ استثنایی ندارد انگار هنوز.
No comments:
Post a Comment