دوشنبه صبح در خارج از شنبه صبح در داخل بدتر است. بله. متاسفانه این وبلاگ تبدیل شده به محل قیاس داخل و خارج. همین الآن به نظرم رسید که توی هر پست دارم تکرار می‌کنم که در خارج فلان در خارج بهمان. احتمالن به صورت ناخودآگاه دارم تلاش می‌کنم که خارج زده نشوم. این طوری که مثلن هی به خودم یادآوری کنم که این‌جا خارج است. تو مال این‌جا نیستی. یا شایدم مال این خارج نیستی و یک خارج دیگری هست که تو مال آن‌جایی. علی ای حال خیلی قشنگ نیست که این‌همه با خودت در کلنجار باشی که به خودت نشان دهی یک شاخصی توی‌ت  نیست، یا هست، یا مثلن این‌قدر هست. اساسن انسان خیلی چیز قابل تفکری نیست. یعنی به نظرم فرمول خیلی خیلی ساده‌تری دارد. از همین روست که دسته‌بندی آدم‌ها تقریبن ساده‌ترین کار دنیاست. من خودم در برخورد با آدم‌ها دومین کاری که انجام می‌دهم گذاشتنشان توی یک دسته از دسته‌های خیلی محدود ذهنی‌ام است (اولین کار این‌است که نگاه می‌کنم به کفش‌هایشان). متاسفانه اما پراکندگی دسته‌ای آدم‌ها هیچ نرمال نیست. این حالم را بد می‌کند. یعنی وقتی شما فقط با آدم‌های یکی از آن دسته‌ها فوقش دو تایشان می‌توانید تعامل کنید، و آن دسته فقط دو سه نفر توی‌اش هستند، می‌بینید که نوک پیکان ریسیسم و اسنوبیسم و کوفت و زهرمار به سمت شما نشانه می‌رود. تا اینجا هم هنوز مشکل حادی وجود ندارد. یعنی خب یک پیکان مجازی به سمت آدم نشانه رفته، خب رفته که رفته، چقدر مهم است مگر. مشکل از آن‌جا شروع می‌شود که شما تقریبن تنها می‌شوید. این قسمت هم حتی الآن که دارم فکر می‌کنم خیلی مهم نیست. در واقع به نظرم باید بنشینیم ببینیم چی هست که مهم هم باشد، یک قدری هم پیچیده باشد. سادگی همیشه هم خوب نیست. گاهی آدم نیاز دارد به خودش بگوید که تو آدم پیچیده‌ای هستی. یعنی جدای تمام فرمول‌های ساده‌ای که می‌توانی خودت را باهاشان تعریف کنی باید یک چیز دیگری هم باشد. از این‌جا به بعد تبدیل می‌شوید به یک فیلسوف. یک چیزهایی هم بلدید غرغره کنید. به هر حال رسیدن به این نقطه نیازمند مطالعات سنگینی هست. یعنی باید در این سطح از علم و شعور باشید که خودتان را از موجودی که عاشق می‌شود، عصبی می‌شود، دلش تنگ می‌شود، فکر می‌کند باید دنبال سعادت بگردد والخ، بکشید بالاتر تا سطح آدمی که دیگر بی‌حس شده. خب. احساس می‌کنم دلم نمی‌خواهد بیشتر از این ادامه بدهم. یعنی فکر می‌کنم سودی ندارد. همان به نظرم بنشینم روی خودم کار کنم که خارج زده نباشم بهتر از این است که بشوم شبیه دوستانی که ... می‌بینید خیلی ساده منحرف می‌شوید به سمت دسته‌بندی. اما بگذارید بگویم این را، به خدامی‌ماند روی دلم. آخر این چه کاری‌ست که برداریم یک فولدری بسازیم توی فیس‌بوک بعد عکس‌های یک هنرپیشه‌ی هزارسال‌پیش‌مرده را بگذاریم تویش، اسم فولدر را هم بگذاریم مثلن یک چیزی از یک وبلاگ دیگری که خودش دیگر نخ‌نما شده. یعد meme شیر کنیم از سیمپسون‌ها، گلابی بگذاریم روی کتاب جامعه‌شناسی عکس بگیریم بگذاریم سر در پروفایل یا چه و چه. آقا به خدا بد است. یعنی بد از نظر من است. شما هم فکر کنید به کارتان یحتمل پی‌می‌برید که بد است. قباحت دارد حتی. نکنید خب. رد نکنید. رد کردن خیلی بد است. دیدن این‌که یک آدمی خوب بود بعد رد کرد درد دارد اصلن. اَه.

No comments:

Post a Comment