حسودِ درونم بیش از حد فعال شده. بعد بالغ درونم را میبینم که بهش لبخند میزند. با تمسخر. من نگاهشان میکنم فقط. خدا به سر شاهد است که در مرحلهی گُهگیجهی بزرگ قرار دارم. همه چیز دلم میخواهد و هیچ چیز نمیخواهم.
دیشب نیم ساعتِ تمام من بدو سوسک بدو، سرآخر با لاشهی نصف شدهاش برگشتم توی آشپزخانه، میگوید تا نبینم نمیآیم. من؟ خب لای دستمال کاغذی را باز کردم تا ببیند «مرد قویست».
یک قسمتی بود توی پلنگ صورتی، تویش یک گوسفندی بود نمیدانم چرا رِ به رِ پشمهایش میریخت، بعد میزدشان زیر بغل میرفت پیش چوپانش گریهزاری و با نوک سُم اشاره میکرد به دوردست که یعنی بیا برو یارو رو بزن. حالا یک نفر هم بیاید من پشم به دست برایش گریه کنم.
آقا جان وقتی کاری را بلد نیستید انجام ندهید. شروع نکنید. لااقل ادامه ندهید. خب نفر بعد چه گناهی کرده؟
دیشب نیم ساعتِ تمام من بدو سوسک بدو، سرآخر با لاشهی نصف شدهاش برگشتم توی آشپزخانه، میگوید تا نبینم نمیآیم. من؟ خب لای دستمال کاغذی را باز کردم تا ببیند «مرد قویست».
یک قسمتی بود توی پلنگ صورتی، تویش یک گوسفندی بود نمیدانم چرا رِ به رِ پشمهایش میریخت، بعد میزدشان زیر بغل میرفت پیش چوپانش گریهزاری و با نوک سُم اشاره میکرد به دوردست که یعنی بیا برو یارو رو بزن. حالا یک نفر هم بیاید من پشم به دست برایش گریه کنم.
آقا جان وقتی کاری را بلد نیستید انجام ندهید. شروع نکنید. لااقل ادامه ندهید. خب نفر بعد چه گناهی کرده؟
No comments:
Post a Comment