دنباله ی روسری اش را بی قید انداخت پشت گردن و انگار که بخواهد چیز مهمی بگوید گلویش را صاف کرد . چند ثانیه خیره به پسر نگاه کرد . «میرم دیپلممو از مدرسه میگیرم ببر به مامانت نشون بده فک نکنه من بیسوادم» .
پسر دستش را انداخت دور شانه ی های دختر . حالا قطار تکان بدی هم اگر میخورد یا هر دو می افتادند یا هیچ کدام  . دختر زل زده بود و بیرون را میپایید . قطار پیچید . نیافتادند . باز روسری اش را انداخت پشت گردن «البته دبیرستانمون گفته باید چند ماه دیگه صبر کنیم» . پسر جای دستش را محکم کرد . قطار باز پیچید .
سعدی
مرد (چهل و اندی ساله) : ایستگاه بعد باید پیاده شین شما
پیرزن (هفتاد هشتاد ساله ) {به زمین نگاه میکند} :چشم چشم
...
پیرزن {همانطور چشم به زمین} : این ایستگاه که رد شد چی ؟
مرد {در حد دو ثانیه مات به پیرزن که هنوز زمین را میکاود نگاه میکند} : سعدی . مخبر الدوله . لاله زار {باز مات به پیرزن نگاه میکند. پیر زن به زمین نگاه میکند} فردوسی
پیرزن : مخبرالدوله خوبه . لاله زار خوبه
مرد : خوبه . اما شما بخوای بری انقلاب باید دولت پیاده شی
پیرزن : هان ؟
مرد : شما بخوای بری انقلاب باید دولت پیاده شی
پیرزن : باشه {هنوز کف زمین را میبیند} باشه