درفتی كه تمام نشد هیچ‌وقت

۷
با صدای بی‌بی‌سی چشمانم را باز می‌کنم. شش ساعت خوابیده‌ام. تمام تنم درد می‌کند. انگار که حتی یک ساعت هم استراحت نکرده‌باشم، حتی رمق ندارم که بلند شوم و صدای گزارشگر را قطع کنم. چشم‌هایم را می‌بندم. آمریکا مواضع داعش را در نزدیکی کوبانی بمباران کرده. یک‌لا ملافه‌ای که دیشب از خستگی روی پهلوهایم انداخته‌ام را تا بالای سر بالا میکشم. صدای گزارشگر هنوز می‌آید. شهر از سکنه خالی شده. چشم‌هایم را باز می‌کنم. شهر بی‌سکنه چه کارش به جنگ؟ بی‌هوا، انگار که خودم هم تصمیمش را نداشته‌باشم بلند می‌شوم. رادیو را خاموش میکنم. تهوع صبح امان نمی‌دهد. احساس میکنم اگر پنج ثانیه‌ی دیگر سرپا بایستم بالا می‌آورم. به شکم دراز می‌شوم روی تخت. این‌بار عمود به حالت قبلی.

۷:۳۰
ساعت گوشی زنگ می‌زند. چشم‌هایم را باز می‌کنم.دستم فاصله‌ی بین تخت تا بوک‌ریدر را طی می‌کند. چند ثانیه طول می‌کشد تا یادم بیاید که برای اسنوز باید روی صفحه تپ کنم.

۷:۳۹
بلند می‌شوم. تمام دیشب یادم می‌آید. متاسفانه همه چیز واقعی بوده. پلک‌هایم سنگینند. تمام مسیر ِ تا دستشویی، انگشتهایم را می‌کشم روی دیوارها. اعلام بیداری به تمام ِخانه.
ظرف‌های شام ِ دیشب توی سینک ظرفشویی مانده‌اند. فکر می‌کنم دو دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. تا رسیدن به سینک، دیوارهای آشپزخانه را هم بیدار می‌کنم. یک قابلمه، یک تابه، دو تا بشقاب، یک قاشق، یک چنگال، یک کارد، دو تا لیوان، یک کاسه‌ی کوچک. دیشب را ریخت و پاش کرده‌بوده‌ام انگار. فکر می‌کنم که ماست خوردن توی ظرف جدا دیگر چه فازی بوده‌است حالا. شستن همه‌شان بیشتر از دو دقیقه طول میکشد. به اتاق که برمی‌گردم بیشتر از یک دقیقه از زنگ ِ ساعت ِ هشت گذشته.

۸:۰۴
دو تا نانِ تست، دو پر پنیر ورقه‌ای،  یک سیب. در یخچال را می‌بندم. گاز نصفه‌ای به سیب میزنم و همان‌جا توی دهانم نگهش می‌دارم تا بند ِ کفش‌ها را ببندم. تمام که می‌شود گاز را کامل می‌کنم. حالا بیرون از خانه‌ام. طبقه‌ی هفده. اینجا همیشه باد می‌آید. صبح بخیر.
توی آسانسور اسمس‌ها را چک می‌کنم. دخترک پیغام داده که هنوز خبری نشده. زیرلب فحش میدهم که چقدر گشادند این جماعت دانشگاهی. دست بجنبانید دیگر. مگر چقدر قرار است یک پروسه‌ی ساده طول بکشد. همین حالا هم یک ماه و نیم گذشته است و هنوز انگار که چیزی معلوم نباشد توی مرحله‌ی «فرستاده‌ایم فلان کس امضا کند» مانده‌اند. گاز دیگری به سیب می‌زنم. می‌گویم که نگران نباشد، پروسه‌اش حتمن همین است دیگر. خوش بگذراند تا بیاید برای شروع ِ کار. شاید بعد از شروع کار تا مدتها وقت خوش‌گذرانی نداشته‌باشد. با خودم فکر می‌کنم که او اما شبیه تو نیست مرد. فقط تویی که تا کاری تمام نشود همه خوشی‌های دنیا را به خودت حرام می‌کنی و داد از لیست ِکارهای ناتمام هم. جمله‌ی آخر را پاک میکنم و می‌فرستم.
ساختمان را دور میزنم. از کنار ِ ایستگاه اتوبوس که می‌گذرم شماره‌ی ۶۱ می‌رسد. تا یک ماه ِ پیش همین ۶۱ می‌بردم تا محل کار. توی مسیر خبر می‌خواندم. گاهی از پنجره بیرون را تماشا می‌کردم. چهارده دقیقه‌ی بعدش می‌رسیدم به ایستگاه روبروی گولاب بیلدینگ. از آنجا تا آفیس چهار دقیقه پیاده بود. از ایستگاه می‌گذرم. درهای اتوبوس بسته می‌شوند. وارد ایستگاه مترو می‌شوم.
اولین قطار کیپ تا کیپ آدم ایستاده. بعدی به زور خودم را می‌چپانم تو. بین مردی که زیر بغلش بو می‌دهد و زنی که به زبان مالایی اسمس‌بازی می‌کند می‌ایستم. ایستگاه بعد مجبور می‌شوم از قطار خارج شوم که مردِ با زیربغل بوی‌ناک بتواند پیاده شود. خبرهای بی‌بی‌سی را چک می‌کنم. افغانستان بالاخره صاحب رییس‌جمهور شده. طالبان ناراحت است و طی یک حمله‌ی انتحاری سه نفر سرباز ِ مادرمرده را به کشتن داده. دو ایستگاه بعد پیاده می‌شوم. وارد جمعیت ِ عجله‌دار میشوم. همه با هم سوار پله‌برقی می‌شویم، با هم راهروهای مترو را طی می‌کنیم و با هم از مترو خارج می‌شویم.
آفتاب چشم‌هایم را می‌زند.
 از کنار ِ برج ِ جدید ِ در حال ساخت رد میشوم. یک دقیقه پشت چراغ ِ قرمز کراس‌ستریت معطل می‌شوم. دومین ساختمان بعد از چهارراه وارد شماره‌ی هشتاد خیابان رابینسن می‌شوم. چهار آسانسور کفاف ِ جمعیت بیست سی نفره‌ی منتظر را نمیدهد. پشت سرشان منتظر می‌مانم. آسانسورِ سوم را می‌گیرم. دکمه‌ی شماره‌ی هشت را فشار می‌دهم. حالا دوازده نفری به در خروجیِ آسانسور خیره شده‌ایم و به صدای موسیقی ِ مبتذل ِ پاپی که از هدفون‌های آیفونِ دختری که دقیقن وسط آسانسور ایستاده گوش می‌کنیم. خواننده آه‌های احمقانه‌ای میکشد که فقط توی تخت ممکن است بشود شنیدشان. طبقه‌ی هشتم پیاده می‌شوم. توی راهرو کارتم را از توی جیب جلویی ِ کیفِ دستی‌ام درمی‌آورم و به گردنم آویزان می‌کنم. این‌طوری راحت‌تر است. حالا شده‌ام مشاور ِ ارشدِ امنیت اطلاعات. بج را روی کارتخوان می‌کشم. بیپ می‌کند و چراغ سبزش روشن می‌شود.

 ۸:۳۶
سه روز است که دارم روی ریپورت پروژه‌ی آخری کار می‌کنم. قبل ازاین‌که بشوم «مشاور»، ریپورتی به این صورت در کار نبود. پروداکت را آماده می‌کردی و یک فرم‌طوری را خیلی روتین پرینت میگرفتی و میفرستادی برای ولیدیشن و الخ. بعدش هم یک فرم دیگر و بعد هم تمام. آماده بودی برای پروژه‌ی بعدی. اینجا اما باید مفصل باشی. باید حرف بزنی. باید اوهوم اوهم ِ مشتری بلند باشد تا تو موفق شده‌باشی. خلاصه که سه روز است با این پروژه درگیرم.

۹:۳۰
ایندی‌راک می‌چپانم توی گوشم. ندیده حس ِ ربلهای دهه‌ی شصت ِ امریکا را دارم. در خودم می‌بینم که بزنم زیر همه‌چیز و بروم مثلن توی یک فستیوالی چیزی شبیه وودستاک های کنم و دنیا به هیچ‌جایم نباشد. البته این فقط تا زمانیست که هدفون‌ها توی گوشم هستند. بعد می‌بینم که همکاری که توی کیوبیکل کناریست، انگار که بخواهد قطاری را از خطری که توی پیچ ِ بعدی انتظارش را میکشد مطلع کند، دست‌هایش را توی هوا تکان می‌دهد. هدفون‌ها را درمی‌آورم. نشئگیِ موسیقی درجا دود میشود.

دست‌های همکار که آرام می‌گیرند، خیره می‌شوم به تایتل ِ ریپورت. برای لحظه‌ای ایده‌ی معلم سیار شدن توی آفریقا باز یادم می‌افتد. بعد به خودم میگویم که همین ایمپرسونیشنت را شما ادامه بده با اهالی دهه‌ی شصت ِ نیویورک بس است. بلند می‌شوم برای خودم چای بیاورم.


۱۱:۰۰
ریپورت تمام می‌شود.
امروز آلیس برایم مون‌کیک آورده بود. پیرمرد جعبه‌ی خورده‌شده‌اش را توی سطل آشغال دیده و می‌پرسد که آیا مون‌کیک خورده‌ام. می‌گویم که خورده‌ام. می‌گوید «وِری گود». می‌‍خندم. سر بلند می‌کند که «شد دو سال که این‌جایی، ها؟». یادش مانده که وقتی آمدم هم میدآتم‌فستیوال بود. مثل داورهای کُشتی با انگشت‌های دست راست، عدد سه را نشان می‌دهم. با همان بادی‌لنگوئج ِ سنگاپوری می‌گوید که «اووو وَه، وری فست ها؟». سرم را با لبخند تکان می‌دهم.
روز را بد شروع نکرده‌ام. رطوبت هوا آن‌قدرها که همیشه، بالا نیست. حتی نسیمی هم انگار که بوزد. می‌گوید رابین ویلیامز خودکشی کرده. فکرم می‌رود پیش کامپیوتر ِ پنتیوم چهار ِ خاکستری رنگ. دو تا سی‌دی ِ خانم داوت‌فایر را روی آن تماشا کردم. حالا مرده. گفتم پس خانم ِ داوت‌فایر مُرد. می‌گوید غم‌گینم. می‌گویم خب مگر قرار بود همیشه زنده‌باشد، همه می‌میریم دیگر. بعد توی چشم‌هایش می‌گویم اسم دوست‌دختر سارتر چه بود؟ توی دو روز ِ گذشته دومین بار است که اسمش را یادم نمی‌آید. می‌گوید، همین دیگر، آن‌قدر از این چیزها خوانده‌ای که خل شده‌ای. می‌گویم عجیب نیست؟ می‌گوید نیست، شوخی می‌کند. می‌گویم جدن عجیب نیست که تو توی بدترین حالـَت صدها برابر از خیلی خوب ِ من خوش‌حال‌تری؟ سرش را تکان می‌دهد. می‌گوید که خوش‌حال نیست. پتو را تا زیر چانه بالا می‌کشد.

دیروز آخرین ایمیل را هم دریافت کردم، "We look forward to having you on board at KPMG on 1 September 2014". به همین سادگی انگار که قحطی تمام شده‌باشد. نمی‌دانم چه باید جواب بدهم. یازده ِ آگست ِ بیست یازده، تا لحظه‌ی دریافت این ایمیل می‌شود دقیقن سه سال. می‌پرسد خوش‌حالی؟ می‌گویم، راحت‌ترم. ادایم را درمی‌آورد که "راحت‌ترم، راحت‌ترم". جواب می‌دهم که من هم از پیوستن به‌شان خوش‌حالم. دروغ می‌گویم، این اسمش خوش‌حالی نباید باشد. زنگ می‌زنم به پدر که آقا شد! رفتم توی بیگ فور، می‌گوید تو همیشه بچه‌ی کم‌زحمتی بودی.

می‌گوید چه پدر همیشه غرورت را نوازش می‌کند، می‌گویم پدر دست‌نیافتنی‌ست و بعید می‌دانم که خودش این را بداند.

جهت ثبت.
دوازده ِ آگست بیست چهارده

جابجایی‌ها قبل از تولد من شروع شده‌بود. مدتی تهران، دو سال رشت، مدت خوبی ساوه، بعد تا پدر از اجبارِ دوباره‌ی جنگ بازگردد مدتی تهران، بعد سمنان، بعد دوباره تهران، بعد اصفهان، زمانی زنجان، بعد دوباره اصفهان، (که آخ از آن اصفهان ِ آخر)، بعد اجباری ِ خودم نزدیک شهرِری و باقرآباد، بعد مسافرت ِ هرروز ِ کرج به تهران، آخر هم که این‌جا. هیچ‌وقت بیشتر از پنج سال نشد. این‌طور بود که حالا، تعریف که می‌کنم می‌شود خانه‌ی ساوه، عمارت ِ سمنان، خانه‌ی تهران.

زمانت که کم باشد، آدم‌هایت هم کم می‌شوند. همین است که حالا من مفهوم مثلن هم‌محله‌ای برایم خنده‌دار و بی‌معنی‌ست. "یک" دوست داشتم همیشه، "مادر". پدر بعد از ساوه، با تقریب خوبی، همیشه دور بود. چشم‌مان همیشه به در بود که کی می‌رسد. خواهرک کوچک بود و توی این جابجایی‌های مدام تا خودش را پیدا کند طول کشید. مانده‌بودیم من و مادر. 

مادر با آن دست‌های ظریف و انگشت‌های کشیده، با آن چشم‌ها که غم داشت اما می‌خندید، با آن دامن‌های گل‌درشت و موهایی که با آن شانه‌‌طورهای سیاه و برنزی جمع‌شان می‌کرد پشت سر. 
 
برایم حرف می‌زد. از خوشی‌های بزرگم، نشستن روی صندلی ِ لهستانی ِ گوشه‌ی آشپزخانه‌ی سمنان بود و چشم دوختن به لب‌های مادر که تعریف کند. که تعریف کند از دبیرستان «رضاشاه‌کبیر»، از جشن ِ تولد آریامهر توی استادیوم صدهزارنفری، از دامن‌های کوتاه‌ و گارد ِ شاهنشاهی، از خیابان ِ سمیه، از نامه‌ای که سه ماه طول کشیده‌بود تا به دستش برسد، از نثر ِ پدر و از «پروین جانم» شدنش بعد از ماه‌ها «خانم ِ انصاری ِ عزیز» بودن. از نامه‌های جنگ. از سال‌های رشت. از من. از همه چیز. دوستی کردن را، انگار که آرام و سر ِ خیال ِ آسوده بخواهد که یادم بدهد. انگار که سال‌ها پیش برایم از این روزها گفته‌باشد. انگار که آن وسط‌ها، توی صورتم، گفته باشد که پسرکم، این زندگی بیشتر از آن‌چه فکرش را بکنی بیهوده‌است.

حالا هنوز وسط این ول‌وله که نمی‌دانم از کی شروع شد و چرا هیچ‌کس نگفت که نوبت ِ من است، دلم که می‌گیرد، نفسم که تنگ می‌شود از بی‌امانی ِ زندگی، صدای مادر انگار که آبی باشد روی آتش. چمی‌دانم.

گزارش

یک. ایرکاندیشنرها تعمیر شده‌اند. برگشته‌ام سر ِ جای سابقم. این دومین روز است. این‌جا نور هست و چیزهای دیگر. سرم را که بلند می‌کنم، همکارهای دوست‌نداشتنی‌ام را می‌بینم و کاغذهای رنگ‌به‌رنگ ِ "یادت باشد". کاش یادم بماند برایش بنویسم از این روزها. شاید یک روزی بشود که بپیچم همه‌شان را، توی چشم‌هایش نگاه کنم و بگویم، بیا، این تمام ِ من بود آن روزها.

دو. از اداره‌ی مالیات نامه‌ آمده. آن‌قدر زود گذشته که اول فکر کردم چطور ممکن است توی یک سال دوبار ازم توقع پرداخت داشته‌باشند. بعد دیدم که نه، همه چیز درست و دقیق است انگار.

سه. مستندات ِ پروژه‌ی جدید امروز تمام شد. با تاریخ و ورسیون و رفرنس‌نامبر و همه چیز. کمتر همچو چیزی از خودم دیده‌ام، این‌که بنشینم با دقت و وسواس، داکومنت کنم همه چیز را. مرور کنم، دسته‌بندی کنم و الخ. تصویرم انگار که فقط یک ست از این زونکن‌های اداری لازم داشته باشد و چند تار ِ سفید سبیل.


زمانی برای پرسش ساعت

کافی بود بپرسی که غذا کی آماده می‌شود. فی‌الفور می‌پرسید الآن ساعت چند است؟ نمی‌فهمیدم، آشفته می‌شدم که یعنی چه که ساعت چند است مادر ِ من. لبخند می‌زد. سال‌ها طول کشید. حالا می‌دانم اما. می‌دانم که یک چیزهایی هست، که آماده‌ است، درست است، قابل استفاده است، اما هنوز یک اقلی را می‌شود که صبرتر کنی. که اگر کردی، کیفیتی را برمی‌داری که با قبل از آن صبر ِ مینیمال قابل قیاس نیست.
 
این‌که یک چیزهایی توی آدم بجوشد که نگفتنی باشد سخت است. تلاش برای نوشتن‌شان هم از مذبوحانه‌ترین‌هاست. این‌که بخواهی بگویی و نگویی؛ نخواهی بگویی و همان‌وقت دلت به گفتن‌شان باشد. وضعیت بغرنجی می‌شود. می‌نشینی به فیلم دیدن، کتاب خواندن؛ مثلن. انگار که بخواهی کسی را، چیزی را پیدا کنی که گفته‌باشدش. کشیده‌باشدش. تو فقط بشنوی‌ش. خیالت راحت شود.

این روزها مدام از خودم می‌پرسم ساعت چند است.

دیلی دُز آو تفلسف

همه‌شان جمع شده‌اند توی آبدارخانه. به اندازه‌ی کافی درست کردن کافیِ صبح را طول داده‌ام که مطمئن باشم نیستند دیگر. حالا اما می‌بینم که یاللهول همه این‌جایند. بدون ِ مکث برمی‌گردم. صدای یکی دو تا سلام نصفه و نیمه را هم پشت سرم می‌شنوم. وقعی نمی‌گذارم. اعصابشان را ندارم.

روزها آرام شروع نمی‌شوند. از همان خروس‌خوان توی سرم ولوله‌است. زندگی انگار که بخواهد زهر ِ چشم بگیرد هر روز کارت جدیدی رو می‌کند. همه را بازی می‌کنم. پاس؟ هیچ کدام. بخواهم هم نمی‌توانم، کسی نمانده.

می‌گوید بی‌پرواتر است. توی دلم می‌گویم «خب». بعد یک تفلسفی می‌کنم که «خب» را توی خودم کشته‌باشم. نمی‌میرد اما. خودم را گول می‌زنم. تمام عمر همین کار را کرده‌ام. چه مهم است اصلن؟ 

شروع کرده‌ام اسپانیولی یاد‌گرفتن. تو بگو پنج دقیقه در روز آن لالوها. به هوای همان پنج دقیقه، انگار که رگوله می‌شود قبل و بعدش. می‌گفت، با خودت قرار بگذار هر شب راس یک ساعتی یک خودکاری چیزی را برداری از نقطه‌ی الف بگذاری به نقطه‌ی ب؛ بعد می‌بینی چطور همه‌ی زندگی‌ات با این جابجا کردن ِ هر روز ِ خودکار منظم می‌شود. راست می‌گفت.

یک وقتی هم می‌آید که یک‌هو می‌بینی قهرمانت را رد کرده‌ای. همه‌ی آن‌چه توی او می‌ستودی را یک‌جا توی خودت می‌بینی. یک چیزهایی هم بیش‌تر حتی. تصور عمومی این است که باید لحظه‌ی خوش‌حالی باشد، نیست. مغموم می‌شوی و ملول. آدمت تمام شده. چرخش از تحسین به تکریم بی‌نهایت آزارنده‌ است. انگار که از یک جایی به بعد خودت را گذاشته‌باشند پشت رُل. بی که بهت گفته‌بوده‌باشند نوبتت نزدیک است.
یک جایی همان اول‌های Meet Joe Black، آقای برد پیت خیلی کژوال و خرامان، می‌رود توی یک کافه‌ای. کافی‌اش را می‌خورد و لاس ِ صبحش را می‌زند و می‌رود دنبال روزش. از همان موقع آن تصویر برای من شد نماد ِ خوشی‌های شهرنشینی ِ کارمندانه. تصویر قشنگی هم بود تا مدت‌ها. بعد یک صبحی آمد که کافی به دست، درس‌کد کرده، وسط گران‌ترین متروپلیس دنیا، مچ خودم را گرفتم که با سه انگشت دسته‌ی ماگ ِ کافی را گرفته‌بودم، از بالای لیوان به آدم‌ها لبخند می‌زدم و البته هیچ خوش‌حال نبودم.

 طبیعتن تصویر همان‌جا از بین رفت.

نوشته شده آندر اینفلوئنس

یادم‌رفته‌بود. این‌که می‌توانستم ساعت‌ها راه‌ بروم بی که فکرم لحظه‌ای ازش جدا بشود. حالا دوباره شده. عجیب است. یک حس‌هایی را فکر می‌کنی فقط یک بار می‌آید، هر بار هم که می‌آید فکر می‌کنی بار آخر است. اما نیست انگار.

 پدر بزرگ دیگر نیست. این را همیشه زیر دوش یادم می‌افتد و وقت‌هایی که دلم می‌خواهد ازش بنویسم. دستم را می‌گرفت می‌برد تپه. اهالی گیشا به‌ش می‌گفتند تپه. همان‌جا که حالا، وسط تمام خاطرات کودکی من، برج میلاد نشسته. دستم را می‌گرفت و می‌رفتیم برای پیاده‌روی. یک بار پایم سُرخورد. دستم را گرفت. نیافتادم. بعد گفت هیج‌وقت،‌ مخصوصن وقتی از پله بالا یا پایین می‌روم دستم را توی جیبم نکنم. وقتی می‌گذاشتندش توی خاک. همه‌اش یاد آن روز بودم. بیست و زیاد سال است که موقع راه‌رفتن دست‌هایم را توی جیبم نمی‌کنم.

یک پـُـست سختی هم داشتیم بالای همه‌ی بدبختی‌های دیگر، «انتهای حوزه». آن‌جا که منطقه‌ی نوزده وصل می‌شد به هفده. رمپی که از جاده‌ی ساوه می‌آمد توی آزادگان. باید نقش بلوک سیمانی را بازی می‌کردیم. ماشین‌ها نباد دنده‌عقب می‌گرفتند تا ورودی ِ پاسگاه نعمت‌آباد، که می‌گرفتند هم. از آن‌جا نگاه می‌کردم به برج میلاد. دلم می‌گرفت. منتظر می‌ماندم تا نه شب. بعد می‌توانستم دست تکان بدهم تا یک آدمی ببردم تا سربازخانه. کامیون، وانت،‌ هرچه. فقط ببردم آن‌جایی که یک تخت گذاشته‌بودند برای خواب. 

ده شب با هم عرق خوردیم. ده شب نان‌ستاپ. خانه را جارو می‌کرد، میز را اسکاچ می‌کشید و شات‌ها را می‌آورد. بلد بود برگر خانگی درست کند. با پیاز و مخلفات. سه تا سی‌دی رایت کرده‌بودم. با Sixteen Horse Power شروع می‌شد، با Nick Cave هم تمام. میدان فیض. اصفهان. صبح عین مرد‌های خانواده می‌رفتم «فرزانگان» برای تدریس. هنگ‌عور،‌خراب.




دو هفته‌ی پیش هم‌خانه‌ای‌مان گفت که باید برگردد به کشورش. علت پدرش بود، یا لااقل دوست داشت بگوید که پدرش است. ما اما باور نکردیم. خدا ببخشدمان، آخر نمی‌توانستیم قبول کنیم که بازگشت به کشور برای عیادت پدر، نیاز به بستن حساب بانکی و تسویه حساب با اپراتور تلفنِ همراه و استعفا از محل کار و نیمه‌تمام گذاشتن درسی که فقط چهار ماهش مانده‌است داشته‌باشد. فکر کردیم، سنگاپور است دیگر، یک قانون جدید شاملش شده و حالا کارفرمایش گفته‌است که دیگر نباشد.

گشتن دنبال هم‌خانه از سخت‌ترین‌هاست. از آن سخت‌تر وقتی‌ست که باید برای سکونت فقط به مدت ِ چهار ماه، دنبال هم‌خانه بگردی. از قراردادمان برای این خانه فقط چهار ماه مانده و حالا باید می‌گشتیم دنبال یک آدمی که بخواهد اسباب‌کشی کند این‌جا و حاضر باشد چهار ماه بعدش هم باز برود دنبال یک جای دیگر و می‌دانید دیگر، سخت است.

دنبال هم‌خانه گشتن یک سری قلق دارد. سه بار ِ قبلی همه را مَستر کرده‌بودم. بعد از شب ِ دوم حدود پنجاه تا ایمیل و پیغام داشتم که شاید بیشتر از دو ساعت طول کشید تا همه را جواب بدهم. شنبه شب اولین کسی که خانه را دید، خوشش آمد. ما هم. همه هم‌دیگر را پسندیدند. چهار نفر ِ دیگر قرار بود که فردایش بیایند برای دیدن خانه. زمان‌ها را روی یک تکه کاغذ نوشته‌بودم. نمی‌دانم چرا فکر کردم این‌بار از تکنولوژی استفاده‌نکنم. حس ِ رتق و فتق ِ امور به روش کلاسیک را داشتم. حالا باید همه را پس‌می‌خواندم و آن تکه کاغذ ِ لعنتی نبود.

پرسید دنبال چه می‌گردم. گفتم «این لیست ِ قرارها را انگار گم کرده‌ام»، گفت «پیدا می‌شه». آن‌قدر آرام که یک آن احساس کردم پیدا شده. برای یک لحظه‌ی کش‌دار ِ عجیب حس کردم هیچ مشکلی توی دنیا نیست. با مادر اسکایپ می‌کردم. مادر آرام است. مادر چشم‌هایش نگران است اما لب‌خند می‌زند. مادر به غیر از زمان‌هایی که می‌گوید «حواس‌ت به خودت باشد» کنستانتره‌ی آرامش است. کافی‌ست دستش را بگذارد روی سرت. دست‌هایش ظریف و سفید و نرم است. دارد می‌شود سه سال که دست‌هایش را عند‌المطالبه ندارم. این، بدترین ِ مهاجرت بوده‌است برایم. نبودِ دست‌های مادر، بوی پدر، و خنده‌های خواهر.

پی‌نوشت. انگار که این‌جا دارد می‌شود در خدمت و خیانت مهاجرت.


روزها آرام می‌گذرند. انگار که روی تخته‌شکسته‌ای وسط یک دریای آرام باشم. هی آب آرام بزند زیر ِ تخته، هی بروم بالا، هی بروم پایین. همان‌قدر آرام، همان‌قدر بی‌خاصیت.

«ی» بیشتر از دو ماه است که نیست. بعد از برگشت هم معلوم نیست که بماند. هیچ‌کس این‌جا نمی‌ماند. همه می‌خواهند زود پاسپورتشان را بگیرند. این‌جا تقریبن محال است. بشود هم باید پاسپورت اولت را باطل کنی. آن هم که نمی‌شود. همین است که همه می‌روند. بدون‌ش تصور بودن توی این شهر برایم ترسناک است. باز همان گند همیشگی. می‌روی با یک نفر تمام شهر را فتح می‌کنی، متر به متر، کوچه به کوچه، غافل از آن که اگر یکی‌تان یک روزی نباشد چه.

بیشتر از یک سال از درس مانده. گاهی نمی‌دانم چرا وسط این واویلا رفتم شروع کردم به درس خواندن. بعدش را هم نمی‌دانم قرار است چه اتفاق خارق‌العاده‌ای بیافتد. انگار کن که قرار بوده این «بار» جابجا شود. همین. برداشته‌ام گذاشته‌ام روی دوشم.

گاهی نگاه می‌کنم میبینم نشسته‌ام به غُر زدن. غر به کار، غر به درس، غر به زندگی، غر به دوری، غر به آشپزی، غر به صندلی. گاهی هم می‌بینم که رفته‌ام عین چی توی فکر. فکرِ کار، فکرِ جا، فکر پدر، فکر مادر، همین‌طور بی‌صدا رفته‌ام توی فکر. خیره شده‌ام به نقطه‌ای روی میز. دست‌هایم یک شکل احمقانه‌ای گرفته‌اند به خودشان و من رفته‌ام توی فکر.

شاید تا سه هفته‌ی دیگر برگردد. شاید هم چهار هفته. می‌روم از همان گل‌فروشیِ توی هالند‌ویلج که دوست دارد برای‌ش گل می‌گیرم. عین آن‌دفعه‌ی خودش، وقتی توی آسمان است برایش اسمس می‌دهم که امروز باید بمانم سر ِ کار، برود خانه تا من هم زود برسم. باور که نمی‌کند، اما لااقل من فکر خواهم کرد که مساوی شده‌ایم.
از کشفیات جدیدم می‌توانم به چایِ بابونه و تنفسِ شکمی به روشِ لامصب ِ گربه-گاو اشاره کنم.
یک دوست ِ سابق بر این هم‌خانه‌ای دارم که بالاترین سطح از تعاملات‌مان با هم سینما رفتن است. بعد از فیلم از هم خداحافظی می‌کنیم و هر کس می‌رود سمت خانه‌ی خودش. غم‌انگیز است. امروز قرار است با هم کپتین امریکا را ببینیم. یک‌شنبه زنگ زده‌بود. نتوانستم تلفنش را جواب بدهم. فردایش اسمس دادم. گفت اگر دوست دارم با هم برویم سینما. نپرسیدم چه فیلمی. گفتم برویم.
آدم تنهایی‌ست. از اتریش می‌آید. قدِ بلند و بدن ترکه‌ای دارد. لهجه‌ی بریتیش و چشمانِ خیلی روشن. تا شش ماه پیش آنلاین دیتینگ می‌کرد. جمعه شب و شنبه‌اش را با دم‌دستی‌ترین گزینه‌اش میگذراند. یکشنبه‌هایی که باران نمی‌آمد میرفت موج‌سواری. آخرین بار که ازش پرسیدم، دنبال یک گزینه‌ی جدی‌تر بود. مثل تمام اروپایی‌ها عاشق دخترهای آسیایی است. به شدت تمیز و وسواسی. همیشه برای آخر‌الزمان آماده است. یک کابینت داشتیم آن موقع‌ها که توی‌اش پر بود از غلات و مواد خوراکی ِ کنسرو شده و آب‌جو و کوکاکولا. فیلم‌ها را همیشه با کیفیت سوپر‌اچ‌دی دانلود می‌کند. معتقد است از یک زمانی به بعد نمی‌توانی نسخه‌ای با آن کیفیت‌ پیدا کنی. عمومن حجم فیلم‌هایش بیشتر از ده گیگابایت است. شب‌ها از فود‌کورت پایین خانه‌اش غذا می‌گیرد و جلوی شبکه‌ی هیستوری می‌خورد. وسایل اصلاح، شستشو و اسکراب صورتش توی دستشویی هر کدام برای خودش یک کانتینر ِ جدا دارد. صبح‌ها موقع اصلاح صورت رادیو گوش می‌کند. یک بار خیلی اتفاقی متوجه شدم که برای‌اش خیلی فرق نمی‌کند که چه گوش کند. همیشه پنج بسته‌ی باز نشده‌ی رول ِ دستمال توالت دارد، نه بیشتر و نه کمتر. توی کمد ِ لباس‌هایش ده دست لباس سفید ِ یک شکل آویزان است. برای تمام تعاملات بشری برنامه دارد. تقریبن به تمام سوال‌ها و معاشرت‌های یکسان، جواب یکسان می‌دهد. جواب‌هایی که یا قبلن به‌شان فکر کرده، یا ازتوی اینترنت جواب‌های به قول خودش «کول» برای‌شان پیدا کرده. از سرویس‌های ایمیل عمومی استفاده‌ نمی‌کند. معتقد است که امن نیستند. برای خودش توی آلمان یک سرور خصوصی دارد و ایمیل‌هایش را آن‌جا میدیریت می‌کند. برای مدت چهار ماه کارش را از دست داده بود. بدون حقوق و دستمزد لایف‌استایلش تکان نخورد. آدم مهربانی‌ست. به شدت نِرد و قابل پیش‌بینی. یک هم‌خانه‌ای ِ بی‌نظیر اما متاسفانه یک معاشر حوصله‌سربر. دوستش دارم اما بیشتر از دو سه ساعت نمی‌توانم تحملش کنم.
امروز می‌رویم سینما. با کسی که عکس پروفایل ِ فیسبوکش از سال دوهزارونه یک آدم است که روی سرش یک پاکتِ مقوایی کشیده با دو تا سوراخ بزرگ جای چشم‌ها که روی‌اش نوشته «ایتز عه کرایم تو ایگنور». مطمئنم که خوش می‌گذرد. دو ساعت و ربع.
توی یکی از سخن‌رانی‌های تد بود که شنیدم «ما فکر می‌کنیم اول باید موفق باشیم بعد خوشحال، در صورتی که دنیا برعکس کار می‌کند». یک‌هو یادش افتادم.

صبح ساعت پنج و نیم بیدار می‌شدم. شش و ده دقیقه سر کوچه‌ی یازدهم ایستاده‌بودم. اگر خوش‌شانس بودم اتوبوس بیشتر از پنج دقیقه معطلم نمی‌کرد. به محض جاگیر شدن چشم‌ها را می‌بستم. چهل و پنج دقیقه‌ی بعد توی ترافیک، وسط اتوبان بودیم. آن‌جا بیدار می‌شدم و تا آخر راه، خوابم عاریه بود. سه سال آخر، با احتساب ِ سربازی، بیشتر از پنج جا کار کردم. کمتر از دو ساعت و نیم تا محل کار روز خوشی‌ام بود.

بازگشت از آن ناخوب‌تر. معمولن یازده خانه بودم. دلم نمی‌خواست توی آن سن آن‌قدر کارمند باشم که برسم و بخوابم. تا یک و دو بیدار می‌ماندم. همیشه یک پروژه‌ای چیزی بود البته.  یک بار اتوبوس خراب شد. توی راه برگشت. ساعت نه ِ شب بود. همه پیاده شدیم که بعدی کی بیاید. اولین بار بود که فکر کردم شاید اگر قطار می‌گرفتم بهتر بود. توی گوشم موسیقی بود. ادیت پیاف.
به اندازه‌ی کافی که کار کرده‌باشید، دیگر می‌دانید چطور به جای حرص خوردن یا پیچاندن امور محوله‌ی احمقانه، کار را برگردانید بگذارید دقیقن روی میز خود ِ فرد احمق. خود فرد هم بعد از یک مدتی متوجه می‌شود که خیلی نباید با شما کل‌کل کند و قضیه تمام می‌شود.
توی دو ماه گذشته یک نرم‌افزار را سه بار، از نقطه‌ی صفر تا صد رسانده‌ام. هر ورژن جدید هیچ شباهت یا اشتراکی با ورژن قبلی ندارد و تنها دلیلش هم این است که زیر فشار ِ اصرار مشتری، مجبور بودیم به آن آدمِ احمق (در حالی که برای‌مان اظهر من الشمس بود که داریم اشتباه می‌کنیم) اعتماد کنیم و آن‌که گفتم شد نتیجه‌اش. طی این دو ماه آن‌قدر بلند بلند اعتراض کردم به روش و منش کاری‌اش، آن‌قدر غر زدم که این که نشد کار کردن، این‌ که نشد پروژه‌ی نرم‌افزاری مدیریت کردن که حالا نصف شرکت با اصول مهندسی نرم‌افزار آشنا شده‌اند. آن بنده‌ی خدا هم حنایش دیگر پیش هیچ‌کس رنگ ندارد. برای این آخری یک مقداری ناراحتم اما نمی‌توانستم پنهان کنم آن همه انزجار را.
با تپش قلب بیدار شدم. شش و نیم صبح. گرگ و میش. رفتم بیرون کنار رودخانه قدم زدم. همان‌ جاها که اول‌ها که آمده‌بودم می‌رفتیم.
ول کنید بروید یک‌جایی که تا حالا ندیده‌اید. شده سه تا کوچه آن‌ورتر. شده آن ده دقیقه‌ی پیاده‌ی آخر ِ مسیر ِ برگشت به خانه را از آن یکی طرف خیابان قدم بزنید. فرق می‌کند.
این آخری را وقتی هر هفته با قطار و تاکسی و اتوبوس از کرج می‌رفتم تا آن آخرهای خیابان دولت برای جلسه‌ی بیست‌دقیقه‌ای ِ تراپی، که هیچ‌وقت هم نگذاشتم که کمکم کند، که خر بودم، که مغرور بودم، که فکر می‌کردم خیلی بلدم و باهوشم و الخ کشف کردم.
تقاطع دولت و شریعتی از تاکسی پیاده می‌شدم، تا خیابان نمی‌دانم چندم (فقط یادم است بعد از فارسی بود) می‌رفتم، بعد می‌رفتم بالا، قشنگ ده دقیقه سربالایی را می‌رفتم تا برسم به کوچه‌ای که آفیس خانم تراپیست تویش بود. آن موقع سیگار می‌کشیدم. زیاد. نفس نفسی می‌زدم وقتی می‌رسیدم. عرق کرده و واویلا می‌رفتم توی آفیس، مطب. یک بار تمام راه را از آن طرفِ دیگر رفتم. تو بگو یک جای دیگر است اصلن. همین دیگر.
وسط این همه استرس، یک چند ثانیه‌ای یک‌هو، واقعن یک‌هو، دلم آروم می‌گیره، ذهنم از تب و تاب می‌افته، اونا رو باید بنویسم. خصوصی هم نه. باید بنویسم یه جایی که بدونم چهار نفر دیگه هم می‌بینن. مگه چقد زنده‌ایم؟
توی مدینه‌ی منوره‌ام (فاضله) صبح‌ها چشمت را که باز می‌کنی سرویس بین‌الملل بی‌بی‌سی اخبار میگوید، احتلاف ساعت با پدر و مادرت آن‌قدر است که هفت و نیم ِ صبح بیدار شدنت با چهار بیدار شدن ِ پدرت مطابقت می‌کند، و از ویکیمدیا برای شندرغاز کمک به سرپا ماندنشان، یک ایمیل صد صفحه‌ای ِ تشکر دریافت می‌کنی.
متاسفانه مغزمون توانایی انجام هر چیزی رو (حتی در حوزه‌ی فیزیکمون) داره. اگر ترس از چیزی داشته‌باشیم، همه چیز در راستای اون ترس چیده می‌شه و حتی سیمپتوماش هم نمایون می‌شه. اگر شانس اتفاق افتادن چیزی یک در میلیارد باشه، خیلی دقیق، زمانی (در آینده) روکه همون شانس مطلقن کوچیک اتفاق افتاده رو ترسیم می‌کنه. جالب نیست؟ عجیب نیست؟
چطوری این انجام می‌شه؟ آنزیم‌ها. چرا بعضی‌ها بیشتر این‌جوری‌ هستن بعضی‌ها کمتر بعضی‌هام اصلن نه؟ نمی‌دونم. شاید ارثیه، شاید اکتسابیه، شاید تاثیر محیطه، شاید شستشوی ذهنه. درمان داره؟ بله.

از سبزی‌پلوی شب عید توی یخچال مانده‌بود. سه تا ران مرغ درست کردم. برنج را نصف کردم. دو تا ران برای ظهر امروز، یکی برای شب. چند وقت است دلم نمی‌خواهد بروم توی فود-کورت‌های چینی غذا بخورم. یکی این‌که غذاهایشان به تمامی جذابیت‌شان را برایم از دست داده‌اند، یکی هم این‌که دلم نمی‌خواهد وسط آدم‌های آن شکلی غذا بخورم. این‌که چه شکلی هستند خیلی مهم نیست، من دلم نمی‌خواهد بینشان باشم.

می‌خواستم غر بزنم، جای این جمله‌ها هم سه تا پاراگراف دیگر بود.نوشته‌بودم که فلان کس آمد آن‌قدر حرف زد و نظر داد در مورد یک غذا گرم کردن ساده که نصف برنج ریخت روی زمین، می‌خواستم بنویسم از یک‌سری چیزهای این شکلی. اما خب به نظرم دلیلی ندارد. تصورم این است که دارم اذیت می‌شوم چون این نقطه‌ی آغاز و پایان سال برایم سه سال است که وجود ندارد. مدام دارم بهانه می‌گیرم. پاراگراف اول را هم گذاشتم بماند که صزفن یادم بماند امروز را. آخر یک اخلاقی دارم می‌روم خودم را می‌خوانم. هم وبلاگم را هم روزانه‌نویسی‌هایم را.
الفور آرنالدز که به گواه لست.اف.ام پرشنیده‌ترینم بوده توی سه سال گذشته، یک آلبومی دارد به نام «آهنگ‌های اتاق نشیمن»، فقط کافیست بگذارم توی گوشم و چشم‌هایم را ببندم. این آلبوم خاص را اگر کنسرتی چیزی بگذارد، توی یک محیط کوچک اتاق‌نشیمن‌مانند اجرا می‌کند. تعداد مخاطبینش هم هیچ‌وقت از سی و خرده‌ای تجاوز نمی‌کند. همین روز‌ها این‌جا کنسرت دارد و من نتوانستم بلیطش را گیر بیاورم. ناراضی‌ام برای سی‌و‌شش ساعت تاخیرم برای خرید بلیط. کارهای زنده‌اش روی کی.ای.اکس.پی بی‌نظیرند. اساسن خود کی.ای.اکس.پی هم بی‌نظیر است.
**
چهار نفری سال را تحویل دادیم و گرفتیم. توی آن هیاهوی کوچک سال تحویلمان یک اسمس گرفتم از یک آدمی که کم (فقط یک بار) دیده‌امش. صورتم پر از لبخند شد. بعضی‌ها واقعی‌اند*، بهشان که فکر می‌کنی خوش‌ت می‌شود. بعد شات‌های نیمه‌پر را به هم کوبیدیم و رفتیم خوابیدیم. دوی صبح بود.
**
چند روز است افتاده‌ام باز به آواز خواندن. چند وقتی بود فقط توی آسانسورها می‌خواندم. باز برگشته. بد هم نیست. حواسم را پرت می‌کند.



*Original
از فرط ِ بی‌عیدی نشستم «که امشب شب عیده» گوش می‌کنم. این مهندس‌های چینی‌ و هندی‌ میان از کنارم رد می‌شن. چه می‌دونن عید چیه. 
چهار سال پیش شب عید تو کلانتری ِ خانی‌آباد سرباز بودم. باید روزی دو تا شیش ساعت تو بازار عبدل‌آباد پاس می‌دادم. دوازده تا شیش و دوازده تا شیش. ظهر تا عصر. شب تا صبح. عید بود. از اون گندتر نمی‌شد. اما قشنگ عید بود. اینجا چی. هیچی.
یک موقعی بود که وقتی می‌نشستی به وبلاگ خوندن، دونه به دونه فیدها، یه حرفی و لحنی و نَقلی برای خودشون داشتن. وبلاگ خوندنم محدود شده به همون چهار پنج‌تایی که همه از رو دستشون می‌نویسن. یه سری هم خیال خودشونو همه رو راحت کردن تو فیسبوک به اسم وبلاگشون می‌نویسن. اون‌ها هم بسیار بسیار قابل خوندنن. بقیه رو اگر از این همه سال وبلاگ‌خونیم شرمم نمی‌شد همه رو دیلیت می‌کردم. خداوندی ِ خدا جدی می‌گم.
یه گِله‌ی دیگه‌ای هم بکنم. چرا انقدر طولانی. چرا انقدر طول و تفصیل. همه هم که ماشالا پیروان راستین ِ کارور و سالینجرین.

در مورد بنگاه‌های مانیفست‌پراکنی هم چیزی نگیم اصلن.

من

تا همین امروز مقابل نوشتن یک همچو چیزی توی این وبلاگ مقاومت کرده‌بودم*، اما امروز به نظرم آمد که شاید دیگر بس باشد.
من یک دوره‌ی به نسبت طولانی روانکاوی می‌خواندم. روانکاوی نه برای درمان‌بخشی بل جهت شناخت ِ خود و در ادامه تاویل و تفسیر و نقد هنری. نمی‌خواهم به هیچ وجه وارد تعریف ِ «خود» شوم. لطفن شماهایی هم که روانکاوی خوانده‌اید، این خود را نگذارید جای «اید» یا «ایگو» و الخ. خود منظورم همین خود ِ معمولی‌ام است. خودم، همین.
یک جایی یک آدم گنده‌ای توی همین حوزه‌ی روانکاوی، که از متدهایش برای درمان‌بخشی هم استفاده می‌شود، گفته‌است، خیلی کلی که اگر می‌خواهید بدانید یک آدم، بصورت جنرال، آدم ِ خوش‌حالی است یا ناخوش‌حال، بپرسید اولین خاطره‌ی زندگیش چه بوده. از آن جهت که من مهندس هستم به صورت ذاتی و غریضی، همه چیز را به صورت یک چرخه‌ی مدام می‌بینم، دقیقن همه چیز را. هیچ چیز را هم قابل توضیح از روی یک اتفاق (incident) واحد نمی‌دانم، حتی خود همان اتفاق.
پیچیده‌اش نکنم.
اولین چیزی که وقتی در کم‌سن‌ترین زمان ممکن خودم را به خاطر می‌آورم این است که، یک فاصله‌ی کوچکی بین تخت اتاق پدر و مادرم و دیوار اتاق وجود داشت. فاصله به خاطر وجود شوفاژ بود. اولین خاطره‌ی من این است که می‌رفتم توی آن فاصله می‌نشستم، گاهی هم گریه می‌کردم، و نگران بودم از مرگ والد. احتمال این‌که این خاطره ساخته‌ی ذهنم باشد بسیار بسیار زیاد است. اما خب این به همین سادگی شده‌است اولین خاطره‌ی زندگی من.

وقتی بعد از یک مقاومت طولانی می‌آیی یک چیزی می‌نویسی از خودت، شاید بد نباشد که یک‌هو هم تمامش کنی.

*علت مقاومت صرفن نگران نکردن آدم‌های دیگر زندگی‌ام بوده.
اول‌ها که آمده‌بودم سنگاپور چهار طبقه از این ساختمان متعلق به شرکت متبوع‌مان بود. مهندس‌ها توی طبقه‌ی چهار بودند، دوستان ِ بفروش و مدیرت، طبقه‌ی هفت بودند، یک خط تولید آزمایشگاهی توی طبقه‌ی سه بود، یک طبقه هم کاربری ِ ما خوبیم و این‌ها داشت (لابی و کنفرانس و میتینگ‌روم و الخ). الآن از صدقه‌سری ِ آقای رییس‌جمهور قبلی، از آن همه اهن و تلپ، فقط اشکوب ِ هفت و نصف طبقه‌ی چهار باقی‌ مانده.

از همان وقت، مایع ِ زمین‌شوی طبقه‌ی چهار با طبقه‌ی هفت توفیر داشت، از بوی‌شان می‌فهمیدم. همیشه هم این‌طور است که اول‌ها که یک جایی می‌روی از همه‌ آلات حاسه‌ی بدن، بویایی یک طور ِ غریبی فعال‌تر است. همه چیز را با سرعت خیلی بیشتری ذخیره می‌کند برای آه و فغان ِ بعدن‌هایش.

اول‌ها که آمده‌بودم سنگاپور، خیلی وقت ِ خوش‌ی بود. خیلی همه چیز خوب بود. به قول نامجو توی آرامش با دیازمام ِ ده ِ سالور، فکر می‌کردم رسیده‌ام نوک ِ قله، نقطه‌ی پرتاب، که البته بود هم، اما خب یک مقداری با مشقت. فی‌الواقع هنوز منتظر آن وقتی هستم که بیایم بگویم تمام شد. الآن خوب است دیگر، دستش نزنید.

حالا بعد از قلع و قمع تیم‌های مهندسی و مارکتینگ و مدیریت، همه‌مان توی طبقه‌ی هفت جا شده‌ایم. دور همیم، خط تولید ِ نصفه‌ و‌ نیمه‌مان هم رفته طبقه‌ی چهار. مایع‌های زمین‌شوی‌ اما همان‌ها است که بود. بعضن دلم که یک چیزی شبیه ِ تجربه‌ی آقای توی رتتویی می‌خواهد، می‌روم از مستراح طبقه‌ی چهار استفاده می‌کنم. می‌دانید چه می‌گویم دیگر. می‌روم توی‌اش و نفس عمیق می‌کشم.

***

پی‌نوشت. صبح‌ها قابلیت فتح دنیا را دارم. شب‌ها هم، منتها توی یک مدت ِ چهار برابر.

چـَــت

بیش از هر چیز دیگری خانواده را از دست داده‌ام توی این مهاجرت. لازم نیست بگویم که چقدر چیزهای خوب هم دارد این لعنتی، اما تمام خوبی‌های مهاجرت روی یک کفه‌ی ترازو، از خانواده روی کفه‌ی دیگر، در طولانی‌مدت شکست ِ سنگینی می‌خورد. لااقل برای من.

ویدئو چت خوب است. اما رنگی از اجبار دارد. این‌که بروید بردارید، شماره را بگیرید، بعد با برنامه و اجازه و یالله و سلام‌علیکم بخواهید با کسی صحبت کنید، یک‌جور اجبار بدی‌ دارد. این‌که هی بگویید «خب چه خبر؟»، این بد است. آدم باید توی خانه باشد. باید بتواند وجود عزیزانش را حس کند. باید لازم نباشد حرفی بزند. باید بتواند سر که بلند کرد مادرش را ببیند مشغول خواندن خبر، یا نیم‌نگاه ِ گه‌گاهش را به تلویزیون از بالای عینک، یا درس‌خواندن ِ خواهرش را وقتی با موهایش بازی می‌کند.

ویدئو چت دست‌های پدر را ندارد. بوی مادر را هم. ویدئو چت هیچ ندارد فی‌الواقع. ویدئو چت تنها واقعیت ِ دردناک ِ دوری‌ات را عیان‌تر می‌کند.

همه می‌میریم.

انسان‌های مسن، ترجیح اولم برای تعامل هستند. باهاشان احساس راحتی بیشتری می‌کنم. انگار است که آن‌ها هم. بیشتر از تمام ِ نوه‌های خانواده، با پدربزرگ و مادربزرگ‌هایم دم‌خور بوده‌ام. این داستان انقدر جدی‌ست که وقتی ایران بودم، شده‌بود که تلفن خانه زنگ بزند، یکی از دوستان ِ پدربزرگم باشد و با من کار داشته‌باشد.

پدربزرگ که مُرد، رفیق ِ هفتاد ساله‌اش، آمد کنارم ایستاد به حرف زدن که «انصاری (پدربزرگم) هم رفت، همه‌مان می‌میریم دیگر، می‌دانی که؟»، می‌دانستم.

When to approach Whom.

از ملزومات ِ موفقیت اینه که بدونی کِی بری سراغ ِ کی و اتفاقن از کافیات ِ شکست هم اینه که ندونی کِی داری میری سراغ ِ کی.