تا همین امروز مقابل نوشتن یک همچو چیزی توی این وبلاگ مقاومت کردهبودم*، اما امروز به نظرم آمد که شاید دیگر بس باشد.
من یک دورهی به نسبت طولانی روانکاوی میخواندم. روانکاوی نه برای درمانبخشی بل جهت شناخت ِ خود و در ادامه تاویل و تفسیر و نقد هنری. نمیخواهم به هیچ وجه وارد تعریف ِ «خود» شوم. لطفن شماهایی هم که روانکاوی خواندهاید، این خود را نگذارید جای «اید» یا «ایگو» و الخ. خود منظورم همین خود ِ معمولیام است. خودم، همین.
یک جایی یک آدم گندهای توی همین حوزهی روانکاوی، که از متدهایش برای درمانبخشی هم استفاده میشود، گفتهاست، خیلی کلی که اگر میخواهید بدانید یک آدم، بصورت جنرال، آدم ِ خوشحالی است یا ناخوشحال، بپرسید اولین خاطرهی زندگیش چه بوده. از آن جهت که من مهندس هستم به صورت ذاتی و غریضی، همه چیز را به صورت یک چرخهی مدام میبینم، دقیقن همه چیز را. هیچ چیز را هم قابل توضیح از روی یک اتفاق (incident) واحد نمیدانم، حتی خود همان اتفاق.
پیچیدهاش نکنم.
اولین چیزی که وقتی در کمسنترین زمان ممکن خودم را به خاطر میآورم این است که، یک فاصلهی کوچکی بین تخت اتاق پدر و مادرم و دیوار اتاق وجود داشت. فاصله به خاطر وجود شوفاژ بود. اولین خاطرهی من این است که میرفتم توی آن فاصله مینشستم، گاهی هم گریه میکردم، و نگران بودم از مرگ والد. احتمال اینکه این خاطره ساختهی ذهنم باشد بسیار بسیار زیاد است. اما خب این به همین سادگی شدهاست اولین خاطرهی زندگی من.
وقتی بعد از یک مقاومت طولانی میآیی یک چیزی مینویسی از خودت، شاید بد نباشد که یکهو هم تمامش کنی.
*علت مقاومت صرفن نگران نکردن آدمهای دیگر زندگیام بوده.
No comments:
Post a Comment