از فرط ِ بیعیدی نشستم «که امشب شب عیده» گوش میکنم. این مهندسهای چینی و هندی میان از کنارم رد میشن. چه میدونن عید چیه.
چهار سال پیش شب عید تو کلانتری ِ خانیآباد سرباز بودم. باید روزی دو تا شیش ساعت تو بازار عبدلآباد پاس میدادم. دوازده تا شیش و دوازده تا شیش. ظهر تا عصر. شب تا صبح. عید بود. از اون گندتر نمیشد. اما قشنگ عید بود. اینجا چی. هیچی.
No comments:
Post a Comment