اسکیموی دوم : چته تو ؟
اسکیموی اول : {در حالی که کوک‌های درشت به پوست خرس سفید تازه شکار شده می‌زند} نمی‌دونم اسکیموی دوم !
اسکیموی دوم : اسکیموی اول ! تو باید به خودت بیای !
اسکیموی اول : {پوست خرس را داخل دراور می‌گذارد و دست به زانو رو به اسکیموی دوم می‌کند} می‌دونم اسکیموی دوم ، اما ... اما ... {بغض می‌کند}
اسکیموی دوم نمی‌داند چه باید بگوید .
اسکیموی اول : نمی‌دونی چی باید بگی هوم ؟
اسکیموی دوم سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد .
اسکیموی اول هم همان میمیک و بادی را تقلید می‌کند و به در تنگ و یخی خانه‌ی یخی‌شان خیره می‌ماند .
.
.
.
اسکیموی اول : اسکیموی دوم !؟
اسکیموی دوم : بله اسکیموی اول ؟
اسکیموی اول : اخلاق . از اخلاق برام بگو .
اسکیموی دوم : اَه ، نه ، باز هم همون بحث همیشگی ؟
اسکیموی اول : بله اسکیموی اول ، همون بحث همیشگی . همین بحث‌هاست که ما رو میسازه .
اسکیموی دوم : می‌دونم ، می‌دونم ، اما ... {او هم به در خانه‌ی یخی خیره می‌شود}
.
.
.
اسکیموی اول : تو تا حالا زنت رو در اختیار مهمونت گذاشتی اسکیموی دوم ؟ {به اسکیموی دوم خیره می‌شود}
اسکیموی دوم : {بلند می‌شود ، مشتی به دیوار یخی خانه میزند} معلومه که نه اسکیموی اول ! { و همانطور پشت به اسکیموی اول می‌ماند}
اسکیموی اول : {بلند می‌شود} پس چرا ، پس چرا ... {صدایش شبیه صدای آلن دلون شده‌است} پس چرا اون بیرون {به بیرون اشاره می‌کند ، به وضوح اشک از چشم‌هایش جاری شده} هروقت می‌خوان بگن که اخلاق نسبیه ... {می‌نشیند ، سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد}

دوربین همانطور که هر دو اسکیمو را در کادر بسته‌است ، از در تنگ یخچال خارج می‌شود . آرام خارج می‌شود . بالا می‌رود . تندتر بالا می‌رود . تندتر بالا می‌رود . 
دست کشید به چانه اش ، شاید جای پنجه های نرم و نازکش هنوز گرم باشد

اشکی جاری شد

گرم بود
ايليسيوس* (حتمن همين الآن زير نويس را بخوانيد) : آآآآآآآه ، يعني مي‌گويي كه او ... كه او {دستي به ريش‌هاي
فرفري‌اش مي‌كشد و به فكر فرو مي‌رود}
آنُويْتوس : آري آري ، يعني مي‌گويم كه او ...
{ايليسيوس ناگهان دست از ريش‌هاي فرفري‌اش مي‌كشد و با خشم به چشم‌هاي آنويتوس نگاه مي‌كند}
ايليسيوس : آري آري چه ؟ من كه هنوز هيچ نگفته‌ام !
آنُويْتوس : آري آري ، تو هنوز هيچ نگفته‌اي ! {و با حالتي كه ملغمه‌اي از تفكر و تعجب است به ايليسيوس خيره مي‌ماند}
ايليسيوس : تو پاك عقلت را از دست داده‌اي آنويتوس !
آنُويْتوس : آري آري ...
ايليسيوس : يك كلمه‌ي ديگر بگويي مي‌دهم سر از تنت جدا كنند ، آنويتوس . {و با خشمي مضاعف به چشم‌هاي آنويتوس خيره مي‌شود ، كمي هم سعي مي‌كند دندان‌هاي نيشش ديده‌شوند}
آنُويْتوس : اما ، {با دست راست چانه‌اش را مي‌خاراند} ، اما تو كه قدرت انجام چنين كاري را نداري كاووسيوس !
ايليسيوس : چند بار بگويم مرا به اسم كوچك صدا نكن !
آنُويْتوس : باشد ، باشد ، بگذار اين‌طور بگويم كه ، تو {با دست به ايليسيوس اشاره مي‌كند} ايليسيوس ، قدرت انجام چنين كاري را نداري !
ايليسيوس : خب كه چه ؟ معلوم است كه ندارم ! با اين حرف مي‌خواهي چه چيزي را ثابت كني ؟ من فقط مي‌خواهم بدانم كه آيا او واقعن هنگام مرگ سخن از مكالمه‌ي قوانين زد ؟
آنُويْتوس : آري ايليسيوس !
ايليسيوس : مكالمه‌ي قوانين اين دنيا و آن دنيا ، هوم ؟
آنُويْتوس : آري آري .
ايليسيوس : {با فرياد} دِ خب غلط كرد ! 
آنُويْتوس : آري آري ، من هم همين را گفتم اما او ديگر مرده بود !
ايليسيوس : حالا چه مي‌شود آنويتوس ؟
آنُويْتوس : خب ، خب ... راستش ... {با انگشت سبابه به گوش كاووسيوس اشاره مي‌كند تا نزديك‌تر برود} حتمن ارسطو راه استاد فقيد را ادامه خواهد داد و باز همان آش است  و در پي هم همان كاسه ! {جمله‌ي آخر را فرياد مي‌زند و كاووسيوس گوشش را عقب مي‌كشد}
ايليسيوس : {او هم با انگشت سبابه به گوش آنويتوس اشاره مي‌كند تا نزديك‌تر برود بعد در گوش او زمزمه مي‌كند} اون ديالوگو نمي‌شد دو بار بيشتر بخوني ؟
آنُويْتوس : {با زمزمه جواب مي‌دهد} چطور ايليسيوس ؟ مگر چه شده ؟ {و با شك و ترديد و كمي ترس به دوربين خيره مي‌شود}
ايليسيوس : {به شدت در گوش آنويتوس فرياد مي‌زند} آخر ديگر خر هم مي‌داند كه ارسطو شاگرد اسكندر بود نه افلاطون !
آنُويْتوس : هاه ؟ ايليسيوس ! من كه داشتم حرف از سقراط مي‌زدم ! مرا پاك ترساندي ، گفتم كه عقلت زايل شده‌است ، آري آري ! حوادث اخير هوش تو را كند كرده .
ايليسيوس : يعني من ... يعني من {و به فكر فرو مي‌رود}
آنُويْتوس : آري ، يعني تو ، يعني تو .
{كاووسيوس اليسيوس به سمت آنويتوس برمي‌گردد ، دوربين به سمت پنجره مي‌چرخد ، موسيقي ... }

-------------------------------
*اين شخصيت از نظر ظاهري به شدت شبيه فردوس كاوياني در محله ي برو بيا است  .
سياه اول : ويلي !
سياه دوم : ...
سياه اول : ويلي !؟
سياه دوم : ...
سياه اول : هِي ويلي ! با توام پسر !
سياه دوم با بي‌ميلي چيزي كه توي دستش مي‌چرخاند را كنار مي‌گذارد و به صورت سياه اول چشم مي‌دوزد . چند بار نامحسوس سرش را تكان مي‌دهد . لب پايين را كمي تو مي‌دهد . چيزي نمي‌گويد .
سياه اول : هي ويلي ! اين چه نگاهيه ؟ ما سياها خودمون باس هواي همديگه رو داشته باشيم . مگه نه پسر، مگه نه ؟(نگاه خيلي مشتاقي به سياه دوم مي‌كند و با مشت به بازويش مي‌كوبد)
تكان‌هاي نامحسوس سر سياه دوم كمي محسوس مي‌شود .
سياه اول : هي ويلي ، من از اين نگاه هيچ خوشم نمي‌آد . (و هنگام اداي اين كلمات صورتش را به سياه‌گونه‌ترين شكل ممكن مي‌چلاند)
سياه دوم : ...
سياه اول : هي ويلي . تو يه شيادي !
سياه دوم : هاه ؟ (What) خداي من ، اين ديگه چي بود ؟ شياد ؟ تو گفتي شياد ؟
سياه اول : آره ، شياد ، مي‌دونستم خوشت مياد ويلي ، نگهش داشته بودم واسه يه همچين روزي . (و سرش را نامحسوس تكان مي‌دهد ، لبخند مسخره‌اي هم مي‌زند . معلوم نيست يك‌دفعه آدامس از كجا توي دهانش پيدا شده كه به طرز فجيعي مي‌جود)


دست‌هام توي جيبمه . يا لااقل مي‌تونم اينطوري تصور كنم . اينجا هم خيابون وليعصر نيست . يه خيابونيه توي پراگ شايد ، يا مثلن توي هلسينكي ، نمي‌دونم يه جاي سرد . يه جايي كه مجبور باشم دماغ و دهنم رو با هم بكنم توي يقه‌ي كتم . دقت كردين ؟ كت ؟ نه كاپشن ! كت . من هميشه كت مي‌پوشم . خيلي خوبه . اين‌جا هميشه زمستونه ، منم كت‌هاي بلند مي‌پوشم . توي جيب كت‌هام بيشتر از اين‌كه گرما بهم لذت بده ، نرم بودنشون لذت مي‌ده . من هميشه موزيك توي گوشمه . هميشه . يه جور موزيك‌هاي خاصي هم گوش مي‌كنم . موزيك‌هاي خيلي ملو . من آدم خيلي خيلي خاصي هستم . من با كت ، كفش كانورس مي‌پوشم . دلم مي‌خواد اين‌طور به نظر بياد كه من آدمي هستم كه بقيه برام مهم نيستن و هر چي دلم بخواد و بهم حال بده مي‌پوشم . آره ، من كت با كانورس مي‌پوشم . شايد يه‌جورايي هم سعي مي‌كنم به بقيه نشون بدم كه آدم افسرده‌اي هستم . نمي‌دونم اما هميشه با خودم فكر كرده‌م كه افسرده بودن خيلي خيلي خوبه .

اين‌جا يه رودخونه هم داره . كنارش راه مي‌رم . هر از گاهي مردم اين‌جا رو نگاه مي‌كنم . دلم به حالشون مي‌سوزه . اونا واقعن معني زندگي رو نمي‌فهمن . هيچ وقت نمي‌تونن متوجه بشن اين‌كه مملكتتو ول كني بياي اينجا تا بتوني كنار خيابون ، تو هواي سرد آبجو بخوري و همونطور فكر كني به تنهاييتو ، غربت و هزار كوفت ديگه يعني چي . نه اينا هيچ‌وقت نمي‌تونن همچين چيزيو متوجه بشن .

مي‌تونم تصور كنم كه اون‌جا خيلي تنهام . يه اتاق كوچيك تو يه پانسيون دارم . آره ، پانسيون ، من از اين كلمه خيلي خوشم مياد . هميشه با خودم فكر مي‌كردم كه آدمي كه توي يه مملكت ديگه ، تنها توي يه پانسيون زندگي مي‌كنه خيلي آدم خوشبخت و در عين حال بدبختيه . هميشه هم دلم مي‌خواست اين حس همزمان خوشبختي و بدبختي رو تجربه كنم . خب حالا پا داده . من تو يه پانسيون زندگي مي‌كنم . ديوارهاي اتاقم قهوه‌ايه . نه ، بد نيست ، اين رنگ واقعن بد نيست . حتي يه پنجره هم داره كه گاهي وقتي سيگار مي‌كشم به مردم توي خيابون نگاه مي‌كنم . مردمي كه خيلي تند راه مي‌رن . مي‌دونين ، سيگار كشيدن توي هوايي كه بخار از دهن آدم بيرون بياد خيلي خوبه . مخصوصن وقتي توي اتاق خودت توي پانسيون خودت باشي و پشت پنجره‌ي نصفه باز ايستاده‌باشي و دود رو از اون لا فوت كني بيرون . تازه بهتر هم مي‌شه وقتي ، پنجره‌هه به شدت قديمي باشه و تو رو ياد دوره‌ي كمونيستي بندازه . آره ، ياد بندازه . من كه تا اينجا همه چيز رو تصور كردم ، مي‌تونم اين رو هم تصور كنم كه تو دوره‌ي خفقان كمونيستي زندگي مي‌كرده‌م . اما فعلن نه . فعلن دلم مي‌خواد كنار همين خيابون قدم بزنم و به اين‌كه عصر مي‌خوام از كدوم نونوايي واسه شبم نون بگيرم فكر كنم . راستي اين‌جا مي‌دونين كه نون‌ها چه شكلي‌ن ؟
ده دقيقه‌ي تمام است كه دارد ور مي‌زند . ديگر طاقتم تمام شده . انگار نه انگار كه اين‌جا مكان عمومي‌است . دلم نمي‌خواهد بيشتر توضيح بدهم كه چقدر عصبي‌ام كرده . دست مي‌كنم توي كيف . نمي‌دانم چرا وقتي با لوله‌ي اسلحه مي‌زنم به شانه‌ي مردي كه بين من و مردك مزخرف‌گو ايستاده تا كمي برود كنارتر ، يك‌دفعه مي‌ترسد و دست‌هايش را مي‌برد بالا . من هيچ‌وقت تا لحظه‌ي شليك ، انگشتم را روي ماشه نمي‌گذارم . حالا هركس گوشه‌اي پناه گرفته . پناه كه نه ، همه خوابيده‌اند روي زمين . فقط همان ابله ِ وروره‌جادو پشت به من دارد با موبايلش حرف مي‌زند . آن‌قدر حواسش به مزخرف‌گوييش است كه اصلن نفهميده يك اتوبوس آدم خوابيده روي زمين . راننده از آن جلو از توي آينه مي‌بيندم . نمي‌دانم درست ديدم يا نه ، اما احساس مي‌كنم كه يك چشمك سريع به‌م مي‌زند . جوابش را با بلند كردن انگشت شست همان دستي كه اسلحه را گرفته مي‌دهم . اين‌بار مي‌بينم كه به وضوح لبخند مي‌زند . توي گردن از همه جا بهتر است . اگر دقيق بزني امكان اين‌كه گلوگه از بدنش رد شود و برود به جاي ديگر بخورد كم است . بايددقيق بخورد به ستون فقرات . حالا شليك مي‌كنم . مردم جيغ مي‌كشند . خون مي‌پاشد . يك بچه‌ي 2 ، 3 ساله كه از اول ماجرا داشت مات و مبهوت نگاهم مي‌كرد حالا زده زير گريه ، يك‌كمي خون پاشيده روي پيشاني‌اش . خدا مي‌داند كه دلم نمي‌خواست كسي را اذيت كنم . هيچ‌كس هنوز از زمين بلند نشده . فقط بچه يك‌دم عر مي‌كشد . همچين وضعيتي دارم . مي‌رسيم به ايست‌گاه . اتوبوس نگه‌مي‌دارد . در كه باز مي‌شود اول يك تف بزرگ مي‌اندازم توي پياده‌رو . نزديك بود بيافتد روي كسي . فحش مي‌دهد ، بعد كه اسلحه را مي‌بيند پامي‌گذارد به فرار . پياده كه مي‌شوم دستي به سر بچه مي‌كشم ، «نترسي عمو ، خب ؟»

همينطور زل زده توي چشم‌هام وُ حاليش هم نمي‌شود كه من خيلي وقت ندارم كه برايش بريزم دور . مي‌گويم «دُنت يو وانت تو پِلي ؟» . با همان لهجه‌ي بريتيش نگاهم مي‌كند كه «ساري ، آي جاست كاانت پلِي ساچ ريفز !» . جفت دست‌هام را مي‌كنم توي جيب‌هاي پشتي و «گِت اِوِي ذِن» . باورش نمي‌شود به همين راحتي ازش گذشته باشم .

Don't you want to play ?
I just can't play such riffs.
Getaway then.
«هِي من ، ذيس ايز بلوز ، يو لايك ايت ، هوم ؟» . اين را گفت و شيشه‌ي آبجو را تا ته هورت كشيد . بعد با تمام قدرت كوبيدش كنار ميز و بطري كه خرد شد انگار خيالش راحت شده باشد شروع كرد همراه ضربه‌هاي محكم پيانيستِ سياه‌پوست ، قزاقي رقصيدن . مانده بودم اين‌كه مي‌بينم توي خواب است يا واقعن بيدارم . پهن زمين كه شد ، چند ثانيه‌اي خيره نگاهش كردم . چشم‌هاش بسته بود . لبخند مليحي اما ميزد . بلندش كه مي‌كردم ، با زور اول طوري كه فقط خودش بشنود گفتم «هي من ، ايت واز نات ، ايت واز جَز ، هاه ؟»



دانلود

هنوز هم توي تنهايي نامجو گوش كردن يك‌طوريم مي‌كند . هنوز هم پرتاب مي‌شوم به همان اتاق رو به كوه و مي‌نشينم روبروي همان هم‌اتاقي با موهاي بلند و سيگار هميشه روشنش . هنوز هم تا صبح با هم قهوه مي‌خوريم و هنوز هم او تنها كسي‌ست كه مي‌فهمد چراغ را چرا نبايد آن‌قدر زود روشن كرد . هنوز زيرسيگاريمان به همان بزرگي‌ست و هنوز هم او خوب است .


This search goes on , this search goes on , on and on , tick tick tick tick tack

نمي‌دانم چطور به اينجا رسيده‌ام ، اما حالا نشسته‌ام روبروي اين مرد و دارم در مورد چيزي برايش توضيح مي‌دهم كه ماه‌هاست رويش كار مي‌كنم . خيلي دقيق نگاهم مي‌كند . تجربه‌ي چند ماه كار با او يادم داده كه اين مرد زياده دقيق است . هيچ طوري نمي‌شود از دستش در رفت . حالا دارد براي خودش چاي سبز مي‌ريزد . قبلن اينجا ليوان‌هاي يك بار مصرفشان شيشه‌اي بود . حالا كدر شده . سفيدند . يك جنس خاصي شده‌اند . من هنوز همان ليواني كه يك ساعت پيش تويش چاي خوردم را دارم توي دستم مي‌لغزانم و نمي‌دانم چرا يك حس خوبي به‌م مي‌دهد .
نيم ساعت است كه دارم حرف مي‌زنم . دقيقن نيم ساعت ، و اين مرد سه بار تلفنش زنگ زده ، سه بار از پارتيشن كناري صدايش كرده‌اند و دو بار هم براي خودش چاي سبز ريخته . اين چاي سوم است . نمي‌دانم چرا ، اما چايش بوي نان بربري مي‌دهد . نيم ساعت است كه دارم برايش مي‌گويم . ياد چهار سال پيش افتاده‌ام . جلسه‌ي دفاع از پروژه . توجيه اقتصادي . توجيه اجتماعي . تضمين فروش . نگاه‌هاي عجيب چهار تا استاد دانشگاه و تلفن‌هايشان كه كنار اسلايد عوض كردن من مدام زنگ مي‌خورد . ياد چهار سال پيش افتاده‌ام و مدام دارم حرف مي‌زنم . حس مي‌كنم اگر حرفم را قطع كنم ديگر به‌م گوش نمي‌كند . شايد بلند شود و بدون صحبت برود بيرون . يا مثلن به يكي از همين كساني كه به‌ش تلفن مي‌زنند بگويد  «اومدم ، اومدم» ، و بعد بدود برود .
نيم ساعت است كه دارم بدون وقفه از ايده‌هايم مي‌گويم و حالا خدا شاهد است كه سرم دارد گيج مي‌رود . همين چند دقيقه پيش احساس كردم همزمان دو جاي مختلف هستم و عجيب بود كه داشتم حرف مي‌زدم و خودم صدايم را نمي‌شنيدم . حالا يك طور ديگري شده‌ام . چند دقيقه است كه دارم دنبال يك كلمه مي‌گردم و يادم نمي‌آيد و همينطور دارم از حواشي مي‌گويم تا آن كلمه يادم بيايد و بروم سر اصل مطلب . مي‌فهمم نگاهش فرق كرده ، اما بايد بفهمد كه من حالم خوب نيست . بايد بفهمد كه من دارم تمام سعي‌ام را مي‌كنم كه اين كلمه‌ي لعنتي را پيدا كنم . بايد بفهمد كه به محض پيدا شدن اين كلمه من حرفم را توي سه يا چهار دقيقه تمام مي‌كنم وبعد منتظر مي‌مانم كه يا بگويد نه ، يا بگويد آره و بعد من مي‌روم پي كارم . اين كلمه اما پيدا نمي‌شود . حالم بد شده . سرم دارد گيج مي‌رود . اين‌كه مي‌گويم صداي خودم را نمي‌شنوم واقعي است . چاي سومش را هم تمام كرد . حالا دست به سينه تكيه داده به پشتي صندلي‌اش . خدايا چرا اين كلمه پيدا نمي‌شود . اگر يك دفعه صحبت‌هايم را قطع كند و بگويد مثلن «خيله خب ، خيله خب ، مهندس ، متوجه منظورتون شدم» ، چه بايد بگويم ؟ بايد بگويم نه ، تو هنوز متوجه نشده‌اي چون من آن كلمه‌ي لعنتي را پيدا نكرده‌ام ؟ سرم گيج مي‌رود . از آن گيج‌هايي كه وقتي چيزي ناغافل مي‌خورد توي سر آدم ، احساس مي‌كنيم كسي دارد عين عروسك خيمه شب بازي مي‌چرخاندمان و ما هم بدون اراده چند لحظه‌اي فقط مي‌چرخيم تا درد زودتر بيايد و بعد سرمان را ميگيريم توي دست‌ها و با چشم‌هاي بسته مينشينيم يك گوشه‌اي و منتظر هم نميمانيم كه كسي بيايد بگويد كه چه شد .
اين مرد فوق‌العاده است . كارش را خيلي خوب بلد است . اين را توي همان چند ماهي كه با او همكار بودم فهميدم و حالا من ِ لعنتي براي خاطر يك كلمه‌ي بي‌ارزش دارم وقتش را مي‌ريزم دور . سرم گيج مي‌رود و دليلش را نمي‌دانم . احساس مي‌كنم اينجا نيستم و هنوز دارم حرف مي‌زنم . احساس مي‌كنم دارم از يك جاي دوري براي او حرف مي‌زنم و او هيچ نمي‌فهمد كه چقدر انرژي دارم برايش خرج مي‌كنم . كاش مي‌فهميد ما خيلي از هم دوريم . كاش متوجه مي‌شد مشكل فقط همين يك كلمه است . كاش متوجه مي‌شد من چقدر تنهام . كاش مي‌فهميد من آدم خوبي هستم . كاش لااقل مي‌فهميد من از بوي اين چاي كه ده دقيقه به ده دقيقه مي‌نوشد بدم مي‌آيد .
نيم ساعت است كه دارم حرف مي‌زنم . نه ، چهل دقيقه . ديگر وقتش شده . حالاست كه حرفم را قطع كند . مي‌دانم . يك چيزي اگر نخواهد به ذهنم برسد ، نمي‌رسد . بهتر است خودم تمامش كنم . من قوي‌تر از اين حرف‌ها هستم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم . خودم تمامش مي‌كنم
تمامش كردم .


خواهش مي‌كنم بفرماييد . اين تمام زندگي من است . مي‌توانيد از اول تا همين‌جايش را ببينيد . بدون كم و كاست . بدون سانسور . من حتي حاضرم برايتان با كمال ميل هرجايي كه برايتان نكته‌اي مبهم ماند يا چيزي به روشني بيان نشده‌بود بنشينم ساعت‌ها توضيح بدهم . مي‌دانيد اساسن فرق داشته . يعني از همان اول ِ اول كه من داشته‌ام خفه به دنيا مي‌آمده‌ام تا همين حالا هيچ چيزم به آدميزاد نرفته . حالا هم حاضرم همه‌اش را برايتان بريزم روي دايره . شماها حق داريد بدانيد . اگر شماها محق دانستن همچو چيزهايي نباشيد پس چه كسي هست ؟
توي اين دنيا ، واقعي و مجازي‌اش هم فرقي نمي‌كند ، همه فقط مي‌خواهند همين چيزها را بدانند . خب من هم حاضرم . يعني احساس مي‌كنم كه ديگر بايد حاضر شده‌باشم .
دلم نمي‌خواهد فكر كنيد چيزي نگفته مانده . من حتي حاضرم برايتان از خصوصي‌ترين چيزهايم هم حرف بزنم . مگر اين تمام چيزي نيست كه مي‌خواهيد ؟ بسيار خب . بفرماييد بياييد اينجا بنشينيد و بپرسيد . يا شايد دلتان بخواهد تمامش را مثل قصه برايتان بگويم . باز هم اشكالي ندارد . اين كار را هم حاضرم براي نتوير افكارتان انجام دهم .
فقط يك چيزي را يادتان باشد . من تا همين ديروز پريروزها آدمي بودم كه به هيچ‌جايم نبود كه هيچ كدامتان در مورد من چه كثافتي توي ذهنتان مي‌گذرد . نشسته‌ام فكر كرده‌ام . تدقيق كرده‌ام . بالا و پايين كرده‌ام و حالا روي همين سن ايستاده‌ام و كليد آبي گنجه را گرفته‌ام رو به سوي شما .
يك شرطي هم دارد . آن هم اينكه اگر جاييش از شما هم حرفي زده شد باد و بغ نكنيد . عين بچه‌ي آدم بنشينيد گوش كنيد . وگرنه من ديگر تحملم واقعن تمام مي‌شود .
برايتان چند تا هم موزيك انتخاب كرده‌ام . سيگار و باقي چيزها هم به عهده‌ي خودتان .

يك زمان‌هايي مي‌آيد كه نمي‌داني چه‌كار كني بهتري . تمام روز را ضجه زده‌اي براي انجام كاري و زمان معهود كه مي‌رسد مي‌بيني همه‌اش از سراب هم آبكي‌تر بوده . يك متن بلند بالا آماده كرده‌بودم . روي تخت آسايشگاه ، وسط بياباني كه هيچ وقت در مخيله‌ام هم نمي‌گنجيد آدمي تويش باشد و حالا بهم گفته‌اند برو مردم را ، ماشين‌هايشان را جريمه كن . آخرهاش يادم هست نوشته بودم دلم خوش خواهد بود به «فلاني لايكد ذيس آيتم» و تمام كرده بودم متن را . تمام امروز ، تمام مدتي كه فكر كرده بودم مي‌آيم خانه و زنگ مي‌زنم مي‌گويم من رسيدم فكر مي‌كردم به آيتمي ، به نوتي كه شر كرده‌بودم توي گودر و اينكه چند نفر لايك زده‌اند و فلاني آيا شرش كرده يا نه و اگر كرده كامنتي هم گذاشته پايش آيا يا نه ؟ بعد يكهو ساعت يازده و نيم مي‌رسم خانه و تنها كاري كه مي‌شود كرد مشروب خوردن است و مست كردن . يادم افتاده به يك سال پيش . يك پنجره‌اي بود كه كنارش مي‌ايستاديم و سيگار دود مي‌كرديم و با خودمان مي‌گفتيم ما مال هم زاده شده‌ايم . توي بازداشتگاه جاي فكر كردن به سوزش مچ‌هايم ياد آغوش باز شب قبل بودم و دست‌هايي كه دور كمرهايش حلقه شد . حالا يك سال گذشته . هيچ نمانده از آن روز جز خاطره‌اي كه شايد روزي با بويي يا با ديدن طرحي زنده‌شود دوباره .
سه ماه بيشتر از اين لعنتي كه تويش هستم نگذشته ، اما اين سه ماه جاي سه قرن عمر كرده و همه چيزم را گرفته . همه چيزمان را . يادم هست مي‌گفت همه چيز مني و من ذوق مي‌كردم . حالا اما دلم خوش است به پك سنگين سيگار نيمه شب كنار پنجره‌ي نيمه‌باز و سوزش دلي كه اگر نباشد علاجش آتش است .
درد شده است مفهموي بي‌معني . تفلسفتان به هيچ جايم نيست كه مفهموم بي‌معني خود نقض خويش است . همين است كه مي‌گويم . درد ، سختي ، دوري و الخ همه‌شان مفاهيمي‌اند نسبي كه عينيتي تويشان نيست و تو هر قدر بگردي عمرن تعريفي برايشان پيدا نمي‌كني جز خيره شدنت به سقف و خوردن لوبيا و سيب‌زميني نيمه‌پخته پادگان .
نمي‌گويم حالم بد است . لااقل اهل بيت از نيمه شب كه رسيدم خانه تا بعد كه مست كردم و بعدترش كه حالا دارم با چشمان نيمه باز از جريان الكل توي رگهايم بلاگ ميكنم فكر كرده‌اند كه خوبم . خودم اما مي‌دانم تويم چه خبر است . از ايستگاه اول مترو كنار بهشت زهرا تا لوستر فروشي فلكه گوهردشت كه نمي‌دانم اسمش چيست ، دلم را سوزانده‌اند . ديگر به تخ.م.م هم نيست كه ماشيني جلوي پايم ترمز كند و بپرسد گوسفند زنده از كجا بخرم ، يا مرد كراكي كه با حلبي توي دستش اسفند دود مي‌كند براي ماشين‌هاي گذري ديگر برايم مهم نيست كه چند تا نقطه‌ي سياه توي دهانش دارد جاي دندان . من خودم را گم كرده‌ام . نمي‌دانم كدام مسير به كجا مي‌رود و رسيده‌ام به آنجا كه مي‌فهمم وقتي مي‌گفت پشت فرمان نمي‌توانم راه را پيدا كنم يعني چه . فرقمان فقط حالا اين است كه من پشت فرمان هم نيستم حتي . حس مي‌كنم شده‌ام تايري ، پلسي ، ديفرانسيلي چيزي كه حتي راننده ، مستقيم هم تاثيري رويش نمي‌گذارد .
من حالم بد است و دارم خودم را مجاب مي‌كنم كه لذت ببرم از حال بد . من ؛ آقاي بدون اسم ، دلم خوش است به هيچ ، به پيچ بعد از پلي كه از روي خيابان ملاصدرا مي‌گذشت و سيگاري كه شبش كنار همان پنجره كه گفتم دود مي‌شد . دلم خوش است به اينكه مي‌گفت طوسي بهم مي‌آيد يا بايد بروم لباس بخرم يا فلان ساعت بليط فلان جا را رزرو كنم .
گفتني زياد است . دلم پر است . شما اما نمي‌فهميد .
تا يك نخ سيگارش را دود كند هشت بار گوزيد . پشت و يك پايم به ديوار بود و دست به سينه نگاهش مي‌كردم . حساب كردم يك پاكتش مي‌شود بالاي صد تا . انگار فهميد به چه فكر مي‌كنم ، گفت «به كسي چه ، هوم ؟»
مي‌گويم بروي آموزشي و تنبيه نشوي . سرم را مي‌چرخانم سمت حياط . هنوز دارند التماس مي‌كنند . از ظهر كه گفته‌اند تاخيري‌ها لغو مرخصي‌ شده‌اند ، ايستاده‌اند دارند از سرهنگ تا سرگروهبان را التماس مي‌كنند . ديگر شب شده . باران هم گرفته . اينجا برايم هنوز عجيب است . سرم را برمي‌گردانم سمت تلويزيون . نيم ساعت است كه دارد تلاش مي‌كند آنتن را درست كند . صدايش مي‌كنيم مايان . اسم فاميلش است و ايضن روستايي در آذربايجان . قدش به زحمت يك‌وشصت باشد .صورتش تكيده‌است . من را لااقل ياد پيرمردها مي‌اندازد . ديدنش آرامم مي‌كند . توي اين دوماه يك بار بيشتر به خانه سرنزده . انگار كه فهميده‌باشد نگاهش مي‌كنم چشم مي‌اندازد توي چشم‌هام . «فك نكنم ديگه بهتر بشه» لهجه‌ي آذري ملايمي دارد . «آره ديگه ، اين بهترين حالتشه» . لبخند مي‌زند . «امشب نمي‌ري خونه دلتنگي نكني» و باز لبخند مي‌زند . من هم لبخند مي‌زنم «مايان چي فك كردي راجع به من؟» و لبخندم هنوز هست . دست از تلويزيون مي‌كشد . مي‌گويم «كانتُ كي حرفشو بزنيم» . لبخندش شكل خجالت مي‌گيردُ «من كه چيزي بلد نيستم» . چند ثانيه‌اي به هم خيره مي‌مانيم . بعد همانطور با لبخند سرش را مي‌چرخاند سمت تلويزيون .
ليسانس فلسفه دارد . بار اول باورم نمي‌شد . گفتم «فلسفه‌ي اسلامي ديگه هان؟» . همانطور با لبخند گفت «خب گاتيش ميگفتن ، اما اسلامي نبود ، نه» . هر چه پرسيدم آرام جواب داد . افلاطون را خوب مي‌دانست . ارسطو هم . هگل ، دكارت ، اسپينوزا ، كانت ، هر چه پرسيدم مي‌دانست . خوانده بود . بلد بود . گتر را كه درست مي‌كرد برايم اگزيستانسياليسم گفت . مدام مي‌گفت «نپرس چيزي بلد نيستم» . اما كانت را جويده بود . نيچه را نخ‌نما كرده بود . فقط مانده بود دست‌هايش را ببوسم .
- چته ؟
- هيچي ؟
- تو فكر بودي‌ آخه .
- نه .
- دربازكن داري ؟
- آره
تن ماهي را جلوي چشم‌هايم مي‌گيرد . توي كمد را مي‌گردم .
- بيا .
دربازكن را مي‌دهم دستش . چشم‌هايش چهار تا مي‌شود .
- اين ديگه چيه ؟ چجوري كار مي‌كنه ؟
- راحته .
مي‌رود مينشيند روي تختش . طولي نمي‌كشد كه با ذوق و شگفتي در تن را باز مي‌كند .
باز سرم را ميگردانم سمت حياط . حتمن شماها حالا نشسته‌ايد دور هم و هايدگر به هم مي‌بافيد . يا شايد دريدا . نمي‌دانم الآن مد روز چيست ؟ كدام استاد فلسفه كجاي شهر دارد نظريه‌ي كدام فيلسوف را برايتان تشريج مي‌كند و جلسه‌اي خدا تومان مي‌گيرد ؟ يا شايد حالا داريد در مورد سينما حرف مي‌زنيد . سيگار مي‌كشيد و دغدغه‌هايتان را لاي دود و دمتان مي‌زنيد توي سر هم . راستش را بگويم ؟ حالم از همه‌تان به هم مي‌خورد . هرچند مي‌دانم اين به هم خوردگي حال هم بينتان اپيدمي شده . اصلن نمي‌فهميد كه من چه مي‌گويم كه بخواهيد به خودتان بگيريد . همان بنشينيد سر تفلسفتان ، نگران دزدي ادبي باشيد و دوست‌هايتان را فقط براي وقتي بخواهيد كه عين سگ گير كرده‌ايد توي گندي كه زده‌ايد .
لقمه‌اي تعارف مي‌كند . ميل ندارم . اصرار مي‌كند ، مي‌گيرم .
- چرا انقد تو فكري ؟
فقط لبخند مي‌زنم .
- شامتو خوردي ؟
- آره ، دربازكنه خيلي جالب بودا
«جيم»‌اش ميزند

پست نيمه تمام

نشسته ام اينجا و حال خودم را نميدانم . خواستم موسيقي گوش كنم اما حتي نتوانستم جاي موزيك‌هايم را پيدا كنم . دستهايم ميلرزند . برايم مهم نيست كه دود از زير در اتاق ميرود تا هال و بعد مادر ناراحت ميشود كه چرا پسرم سيگاري است . همه جاي اتاقم بوي تو ميايد . از فيليسيتي‌اي كه چوب به دست توي آسمانها ميخندد و تو كشيديشان برايم تا عروسكي كه مدام ادايم را درمياورد برايم و من مجبورم توي رويش بخندم . چراغي را كه با يو‌اس‌بي لپتاپم روشن ميشود و آن روز برايت اتاقم را با نور ضعيفش نورپردازي هنري كردم و تو با خنده گفتي «كسخل» ، پرت كرده‌ام گوشه‌ي اتاق . هنوز دكمه‌ي ر روي كيبردم خوب نميزند و ياد آنشب افتاده‌ام كه با تو چت ميكردم و گفتي يك چيز ديگر بزن جاي ر و من اسلش ميگذاشتم جايش . همه چيز برايم زجر آور شده . پاسهاي پياده‌ي نيمه شب توي خاني‌آباد انقدر كه نبودنت آزارم ميدهد بد نبودند . تو نيستي و من دستم به هيچ كاري نميرود . يادم افتاده به بالا پايين پريدنهايت توي خانه‌ي بهزاد و ياد پوريا افتاده‌ام وقتي برايت آبنبات چوبي خريده بود . كجايي تا لپهايم را بكشي و فكر نكني كه دردم ميايد و من عصبي شوم و باز دلم بخواهد كه بكشيشان . توي گودر همه را هايد كردم . صد و ده تا آيتم نخوانده داشتي و همه را لايك زدم و كامنت گذاشتم . دلم دستهايت را ميخواهد . دلم ميخواهد پهلويم دراز كشيده باشي . دلم ميخواهد گريه نكنم اينهمه كه پدر نگاهش را از صورتم بدزدد كه يعني نفهميده دماغم سرخ است . دلم تو را ميخواهد . دلم تنهاييمان را ميخواهد و اي جان گفتنت را كه حالا همه توي گودر ميگويند و نميدانند از كجا آمده . اين بود آن تربيتي كه در مورد تنها نگذاشتنم كرده بودمت ؟
موسيقي چيز خيلي خوبي است .
با صداي مناسب گوش كردن موسيقي از آن هم بهتر است .
باز پتو را مچاله كرده بودم توي بغلم و خوابم برده بود . تو هم نبودي كه بازش كني بكشي رويم . صبح با فين و فين بيدار شدم . كف اتاقم فرش ندارد . رفته بود قالي‌شويي و حالا هم كه برگشته همانطور ايستاده به ديوار مانده . مجوزپهن شدنش بعد از شستشوي كف اتاق صادر مي‌شود . اتاق از هميشه سردتر است . اين ميز لعنتي را دو هفته نيست كه مرتب كرده‌ام و باز همان گند و گه هميشگي ازش بالا مي‌رود . سه هفته مانده به سربازي و هنوز كدهاي نرم‌افزار معهود را تمام نكرده‌ام . بيرون باران مي‌آيد . تمام مدت فكر مي‌كنم دانشگاه كه باران مي‌آمد ما توي خوابگاه چه‌كار مي‌كرديم ؟ ديروز ركورد خودم را شكستم ، چهار ساعت از كار تا خانه . زانوهايم مي‌لرزيد وقتي رسيدم . يك بشقاب بزرگ سالاد كلم خوردم و خودم ماندم كه چطور آن همه را بلعيده‌ام . روي چراغ ديواري اتاق روزنامه كشيده‌ام . نورش را سبك‌تر مي‌كند .

پسرك از استراليا برگشته . حسابداري خوانده يا حقوق نمي‌دانم . فقط اين را مي‌دانم كه شلوارش هر روز روي پوتين خراب مي‌ايستد . نمي‌دانم چرا همه‌ي از استراليا برگشته‌ها كمي شيرين مي‌زنند . شايد هم من فقط به شيرين‌هايشان برمي‌خورم .

دلم هيچ چيزي نمي‌خواهد . فقط كمي سكوت .

پي نوشت : عكس‌هاي بدون اسم
اينجا هوا سرد است
سالينجر مرده
زويي را با خودش برده ، ضجه‌هاي مرا هم توي آن خوابگاه لعنتي ديگر كسي نيست تسكين دهد . سرما كبريتم را خاموش ميكند . باقر را مي‌بينم كه دست تكان مي‌دهد ، مي‌گويد ، اديت مي‌خواهد ، بعد سر مي‌گذارد روي بالش ، پشت به ما . عماد مي‌نويسد ، من نگاه مي‌كنم به نور امامزاده . فرني و زويي روي رف پنجره مانده . بسي گلس سيگارش را توي سطل حمام مي‌تكاند ، مي‌گويد خواهرت حالش بد است ، دست بجنبان ، مي‌گويم اين مرثيه نيست ، اين خود مرگ است . مي‌گويد ، مرگ باشد ، به توچه . چاق است و مهربان
نفس ميكشم ، هوا بخار مي‌كند
هولدن انشايي در مورد دستكش بيس‌بال نوشته است و ويراستار اصرار دارد كه او ديوانه مي‌نمايد .ه
ما ديوانه‌ايم ، وودي آلن ديوانه است و دنيا هنوز جان‌هايمان را مي‌مكد
كجا رفتي مَرد ؟ همين بود مردانگيت ؟
***
آقاي رئيس ، داستان كوتاه ، نوشته‌ي من ؛ سياوش قاسمي‌نيا (بدون اسم) دانلود از اينجا


يك ساعت ونيم . يادم هست هميشه كتابي به دست داشتم . راه مي‌رفتم و مي‌خواندم . حفظ مي‌كردم . مادر آن تو بود . ورزش مي‌كرد . مي‌دويد ، يا شايد نرمش مي‌كرد . نمي‌دانم ، من هميشه پرده‌اي يشمي مي‌ديدم ، با تابلويي بدخط «خانم‌ها در حال تمرين‌اند ورود آقايان اكيدن ممنوع» و خب من مرد بودم . مردي ده ساله . راه مي‌رفتم و ملك‌الشعرا حفظ مي‌كردم . مي‌خواندم كه آب چطور صخره را مي‌شويد . يا گنبد گيتي كدام است . راه مي‌رفتم . نگاه مي‌كردم به تابلو‌ها ، چسبيده به پرده‌ي سبز راهرويي بود . آنجا را مي‌توانستم ببينم . حتي چند بار گستاخي كردم و تا انتها دويدمش . مي‌خواستم بدانم خانم‌ها چطور شطرنج تمرين مي‌كنند . آن را هم نفهميدم آخر . يك ساعت كه مي‌شد اين پا و آن پا مي‌كردم ، خسته مي‌شدم ، ده بار و صد بار تابلوي بدخط را مي‌خواندم ، آن را روي هوا با انگشت مي‌نوشتم . از دم در تا پرده را گردو شكستم مي‌كردم و باز تمام نمي‌شد . بر كه‌ مي‌گشتيم مادر درددل مي‌كرد ، من گوش مي‌دادم ، جوي‌ها پر بودند ، آب صدا مي‌داد . سمنان ، شهر سكوت با جوي‌هاي زنده . مادر دلتنگ بود ، من دلتنگ بودم ، پدر نبود و من ياد گرفته‌بودم كه آب صخره را مي‌شويد .ه
اين موسيقي من را مي‌برد به خانه‌اي گرم . همين‌قدر كه بگويم گرم بود ، بس است . حرف نمي‌زديم . فقط گوش ميداديم . گفت پير شديم آلبر ، نمي‌دانست يك ماه نمي‌شود كه تو مي‌آيي . نمي‌دانستم يك ماه چقدر كم است . ه
***
دامنت سفيد بود و قرمز . قرمزش بيشتر يادم مانده . كليك كه كردم انگار از مجسمه عكس گرفته‌ باشم ، حتي نپرسيدي كه چطور شد . ماندم كه اين ديگر كيست ، بعدها فهميدم تو تعريف نداري . ه
***
زده‌بودم زير آواز و تهران زير پايمان بود . ه
***
چشم‌هايم بسته بود . دست‌هايم هم . فكر مي‌كردم روي هر بال يك كفش‌دوزك چند تا خال سياه هست يعني ؟ ه
***
چه فرقي مي‌كند يادم نباشد كدام كفش‌ پايت بود ، يادم كه هست جوراب‌هاي سياهت را ، يادم هست زرد و سياه مانتويت را ، يادم هست خنده‌ات را ، بر كه گشتيم اول بالا آوردي بعد خوابيديم
***
اين موسيقي آنقدر خوب هست كه نصف شب من را بكند توي بلاگر
اینجا که کارم تمام شود ، وسایلم را جمع میکنم ، از این ملت چرند گو خداحافظی هم نمیکنم . میروم تا یک جاهایی که همیشه با هم رفته‌ایم . میروم آنجاها مینشینم ،‌برای تو هم سیگار روشن میکنم . میروم مینشینم به فوت کردن پاهایم ، هنوز زخم پیاده‌روی‌های شبانه رویشان مانده . من نیستم . دلم خواست که باشم اما برف آنقدر زنده و سنگین بود که فقط به تجاوز فکر می‌کردیم . ما داستان‌هایی گفتیم و شنیدیم که فقط غروب چند سال به چند سال از زبان همین خودمان می‌شنود . ه
ما آنجا بودیم ، لاستیک‌ها گیر نکردند ، دست‌هامان گیر کردند . فکر کردم شاید اگر همینجا بمیریم می‌شود بهترین مرگ دنیا . دیگر کسی هم اگر پیدامان کند ما با هم بوده‌ایم و با هم مرده‌ایم ،‌فقط کاش هر دومان را می‌گذاشتند توی یک قبر .ه