يك ساعت ونيم . يادم هست هميشه كتابي به دست داشتم . راه ميرفتم و ميخواندم . حفظ ميكردم . مادر آن تو بود . ورزش ميكرد . ميدويد ، يا شايد نرمش ميكرد . نميدانم ، من هميشه پردهاي يشمي ميديدم ، با تابلويي بدخط «خانمها در حال تمريناند ورود آقايان اكيدن ممنوع» و خب من مرد بودم . مردي ده ساله . راه ميرفتم و ملكالشعرا حفظ ميكردم . ميخواندم كه آب چطور صخره را ميشويد . يا گنبد گيتي كدام است . راه ميرفتم . نگاه ميكردم به تابلوها ، چسبيده به پردهي سبز راهرويي بود . آنجا را ميتوانستم ببينم . حتي چند بار گستاخي كردم و تا انتها دويدمش . ميخواستم بدانم خانمها چطور شطرنج تمرين ميكنند . آن را هم نفهميدم آخر . يك ساعت كه ميشد اين پا و آن پا ميكردم ، خسته ميشدم ، ده بار و صد بار تابلوي بدخط را ميخواندم ، آن را روي هوا با انگشت مينوشتم . از دم در تا پرده را گردو شكستم ميكردم و باز تمام نميشد . بر كه ميگشتيم مادر درددل ميكرد ، من گوش ميدادم ، جويها پر بودند ، آب صدا ميداد . سمنان ، شهر سكوت با جويهاي زنده . مادر دلتنگ بود ، من دلتنگ بودم ، پدر نبود و من ياد گرفتهبودم كه آب صخره را ميشويد .ه
چه جمله عجیبی این کنار نوشته
ReplyDeleteNo comments yet...
و من چه بی رحمانه نابودش می کنم
سمنان
ReplyDeleteمثه پتک خرد تو مخم
الان ها دیگه وقتشه بشینیم یه گپ درست بزنیم...
ReplyDeleteنه؟
gahi oghat sokut harf nazadan be maniye bi mani budan nist
ReplyDelete