صبح ساعت پنج و نیم بیدار می‌شدم. شش و ده دقیقه سر کوچه‌ی یازدهم ایستاده‌بودم. اگر خوش‌شانس بودم اتوبوس بیشتر از پنج دقیقه معطلم نمی‌کرد. به محض جاگیر شدن چشم‌ها را می‌بستم. چهل و پنج دقیقه‌ی بعد توی ترافیک، وسط اتوبان بودیم. آن‌جا بیدار می‌شدم و تا آخر راه، خوابم عاریه بود. سه سال آخر، با احتساب ِ سربازی، بیشتر از پنج جا کار کردم. کمتر از دو ساعت و نیم تا محل کار روز خوشی‌ام بود.

بازگشت از آن ناخوب‌تر. معمولن یازده خانه بودم. دلم نمی‌خواست توی آن سن آن‌قدر کارمند باشم که برسم و بخوابم. تا یک و دو بیدار می‌ماندم. همیشه یک پروژه‌ای چیزی بود البته.  یک بار اتوبوس خراب شد. توی راه برگشت. ساعت نه ِ شب بود. همه پیاده شدیم که بعدی کی بیاید. اولین بار بود که فکر کردم شاید اگر قطار می‌گرفتم بهتر بود. توی گوشم موسیقی بود. ادیت پیاف.
به اندازه‌ی کافی که کار کرده‌باشید، دیگر می‌دانید چطور به جای حرص خوردن یا پیچاندن امور محوله‌ی احمقانه، کار را برگردانید بگذارید دقیقن روی میز خود ِ فرد احمق. خود فرد هم بعد از یک مدتی متوجه می‌شود که خیلی نباید با شما کل‌کل کند و قضیه تمام می‌شود.
توی دو ماه گذشته یک نرم‌افزار را سه بار، از نقطه‌ی صفر تا صد رسانده‌ام. هر ورژن جدید هیچ شباهت یا اشتراکی با ورژن قبلی ندارد و تنها دلیلش هم این است که زیر فشار ِ اصرار مشتری، مجبور بودیم به آن آدمِ احمق (در حالی که برای‌مان اظهر من الشمس بود که داریم اشتباه می‌کنیم) اعتماد کنیم و آن‌که گفتم شد نتیجه‌اش. طی این دو ماه آن‌قدر بلند بلند اعتراض کردم به روش و منش کاری‌اش، آن‌قدر غر زدم که این که نشد کار کردن، این‌ که نشد پروژه‌ی نرم‌افزاری مدیریت کردن که حالا نصف شرکت با اصول مهندسی نرم‌افزار آشنا شده‌اند. آن بنده‌ی خدا هم حنایش دیگر پیش هیچ‌کس رنگ ندارد. برای این آخری یک مقداری ناراحتم اما نمی‌توانستم پنهان کنم آن همه انزجار را.
با تپش قلب بیدار شدم. شش و نیم صبح. گرگ و میش. رفتم بیرون کنار رودخانه قدم زدم. همان‌ جاها که اول‌ها که آمده‌بودم می‌رفتیم.
ول کنید بروید یک‌جایی که تا حالا ندیده‌اید. شده سه تا کوچه آن‌ورتر. شده آن ده دقیقه‌ی پیاده‌ی آخر ِ مسیر ِ برگشت به خانه را از آن یکی طرف خیابان قدم بزنید. فرق می‌کند.
این آخری را وقتی هر هفته با قطار و تاکسی و اتوبوس از کرج می‌رفتم تا آن آخرهای خیابان دولت برای جلسه‌ی بیست‌دقیقه‌ای ِ تراپی، که هیچ‌وقت هم نگذاشتم که کمکم کند، که خر بودم، که مغرور بودم، که فکر می‌کردم خیلی بلدم و باهوشم و الخ کشف کردم.
تقاطع دولت و شریعتی از تاکسی پیاده می‌شدم، تا خیابان نمی‌دانم چندم (فقط یادم است بعد از فارسی بود) می‌رفتم، بعد می‌رفتم بالا، قشنگ ده دقیقه سربالایی را می‌رفتم تا برسم به کوچه‌ای که آفیس خانم تراپیست تویش بود. آن موقع سیگار می‌کشیدم. زیاد. نفس نفسی می‌زدم وقتی می‌رسیدم. عرق کرده و واویلا می‌رفتم توی آفیس، مطب. یک بار تمام راه را از آن طرفِ دیگر رفتم. تو بگو یک جای دیگر است اصلن. همین دیگر.
وسط این همه استرس، یک چند ثانیه‌ای یک‌هو، واقعن یک‌هو، دلم آروم می‌گیره، ذهنم از تب و تاب می‌افته، اونا رو باید بنویسم. خصوصی هم نه. باید بنویسم یه جایی که بدونم چهار نفر دیگه هم می‌بینن. مگه چقد زنده‌ایم؟
توی مدینه‌ی منوره‌ام (فاضله) صبح‌ها چشمت را که باز می‌کنی سرویس بین‌الملل بی‌بی‌سی اخبار میگوید، احتلاف ساعت با پدر و مادرت آن‌قدر است که هفت و نیم ِ صبح بیدار شدنت با چهار بیدار شدن ِ پدرت مطابقت می‌کند، و از ویکیمدیا برای شندرغاز کمک به سرپا ماندنشان، یک ایمیل صد صفحه‌ای ِ تشکر دریافت می‌کنی.
متاسفانه مغزمون توانایی انجام هر چیزی رو (حتی در حوزه‌ی فیزیکمون) داره. اگر ترس از چیزی داشته‌باشیم، همه چیز در راستای اون ترس چیده می‌شه و حتی سیمپتوماش هم نمایون می‌شه. اگر شانس اتفاق افتادن چیزی یک در میلیارد باشه، خیلی دقیق، زمانی (در آینده) روکه همون شانس مطلقن کوچیک اتفاق افتاده رو ترسیم می‌کنه. جالب نیست؟ عجیب نیست؟
چطوری این انجام می‌شه؟ آنزیم‌ها. چرا بعضی‌ها بیشتر این‌جوری‌ هستن بعضی‌ها کمتر بعضی‌هام اصلن نه؟ نمی‌دونم. شاید ارثیه، شاید اکتسابیه، شاید تاثیر محیطه، شاید شستشوی ذهنه. درمان داره؟ بله.

از سبزی‌پلوی شب عید توی یخچال مانده‌بود. سه تا ران مرغ درست کردم. برنج را نصف کردم. دو تا ران برای ظهر امروز، یکی برای شب. چند وقت است دلم نمی‌خواهد بروم توی فود-کورت‌های چینی غذا بخورم. یکی این‌که غذاهایشان به تمامی جذابیت‌شان را برایم از دست داده‌اند، یکی هم این‌که دلم نمی‌خواهد وسط آدم‌های آن شکلی غذا بخورم. این‌که چه شکلی هستند خیلی مهم نیست، من دلم نمی‌خواهد بینشان باشم.

می‌خواستم غر بزنم، جای این جمله‌ها هم سه تا پاراگراف دیگر بود.نوشته‌بودم که فلان کس آمد آن‌قدر حرف زد و نظر داد در مورد یک غذا گرم کردن ساده که نصف برنج ریخت روی زمین، می‌خواستم بنویسم از یک‌سری چیزهای این شکلی. اما خب به نظرم دلیلی ندارد. تصورم این است که دارم اذیت می‌شوم چون این نقطه‌ی آغاز و پایان سال برایم سه سال است که وجود ندارد. مدام دارم بهانه می‌گیرم. پاراگراف اول را هم گذاشتم بماند که صزفن یادم بماند امروز را. آخر یک اخلاقی دارم می‌روم خودم را می‌خوانم. هم وبلاگم را هم روزانه‌نویسی‌هایم را.
الفور آرنالدز که به گواه لست.اف.ام پرشنیده‌ترینم بوده توی سه سال گذشته، یک آلبومی دارد به نام «آهنگ‌های اتاق نشیمن»، فقط کافیست بگذارم توی گوشم و چشم‌هایم را ببندم. این آلبوم خاص را اگر کنسرتی چیزی بگذارد، توی یک محیط کوچک اتاق‌نشیمن‌مانند اجرا می‌کند. تعداد مخاطبینش هم هیچ‌وقت از سی و خرده‌ای تجاوز نمی‌کند. همین روز‌ها این‌جا کنسرت دارد و من نتوانستم بلیطش را گیر بیاورم. ناراضی‌ام برای سی‌و‌شش ساعت تاخیرم برای خرید بلیط. کارهای زنده‌اش روی کی.ای.اکس.پی بی‌نظیرند. اساسن خود کی.ای.اکس.پی هم بی‌نظیر است.
**
چهار نفری سال را تحویل دادیم و گرفتیم. توی آن هیاهوی کوچک سال تحویلمان یک اسمس گرفتم از یک آدمی که کم (فقط یک بار) دیده‌امش. صورتم پر از لبخند شد. بعضی‌ها واقعی‌اند*، بهشان که فکر می‌کنی خوش‌ت می‌شود. بعد شات‌های نیمه‌پر را به هم کوبیدیم و رفتیم خوابیدیم. دوی صبح بود.
**
چند روز است افتاده‌ام باز به آواز خواندن. چند وقتی بود فقط توی آسانسورها می‌خواندم. باز برگشته. بد هم نیست. حواسم را پرت می‌کند.



*Original
از فرط ِ بی‌عیدی نشستم «که امشب شب عیده» گوش می‌کنم. این مهندس‌های چینی‌ و هندی‌ میان از کنارم رد می‌شن. چه می‌دونن عید چیه. 
چهار سال پیش شب عید تو کلانتری ِ خانی‌آباد سرباز بودم. باید روزی دو تا شیش ساعت تو بازار عبدل‌آباد پاس می‌دادم. دوازده تا شیش و دوازده تا شیش. ظهر تا عصر. شب تا صبح. عید بود. از اون گندتر نمی‌شد. اما قشنگ عید بود. اینجا چی. هیچی.
یک موقعی بود که وقتی می‌نشستی به وبلاگ خوندن، دونه به دونه فیدها، یه حرفی و لحنی و نَقلی برای خودشون داشتن. وبلاگ خوندنم محدود شده به همون چهار پنج‌تایی که همه از رو دستشون می‌نویسن. یه سری هم خیال خودشونو همه رو راحت کردن تو فیسبوک به اسم وبلاگشون می‌نویسن. اون‌ها هم بسیار بسیار قابل خوندنن. بقیه رو اگر از این همه سال وبلاگ‌خونیم شرمم نمی‌شد همه رو دیلیت می‌کردم. خداوندی ِ خدا جدی می‌گم.
یه گِله‌ی دیگه‌ای هم بکنم. چرا انقدر طولانی. چرا انقدر طول و تفصیل. همه هم که ماشالا پیروان راستین ِ کارور و سالینجرین.

در مورد بنگاه‌های مانیفست‌پراکنی هم چیزی نگیم اصلن.

من

تا همین امروز مقابل نوشتن یک همچو چیزی توی این وبلاگ مقاومت کرده‌بودم*، اما امروز به نظرم آمد که شاید دیگر بس باشد.
من یک دوره‌ی به نسبت طولانی روانکاوی می‌خواندم. روانکاوی نه برای درمان‌بخشی بل جهت شناخت ِ خود و در ادامه تاویل و تفسیر و نقد هنری. نمی‌خواهم به هیچ وجه وارد تعریف ِ «خود» شوم. لطفن شماهایی هم که روانکاوی خوانده‌اید، این خود را نگذارید جای «اید» یا «ایگو» و الخ. خود منظورم همین خود ِ معمولی‌ام است. خودم، همین.
یک جایی یک آدم گنده‌ای توی همین حوزه‌ی روانکاوی، که از متدهایش برای درمان‌بخشی هم استفاده می‌شود، گفته‌است، خیلی کلی که اگر می‌خواهید بدانید یک آدم، بصورت جنرال، آدم ِ خوش‌حالی است یا ناخوش‌حال، بپرسید اولین خاطره‌ی زندگیش چه بوده. از آن جهت که من مهندس هستم به صورت ذاتی و غریضی، همه چیز را به صورت یک چرخه‌ی مدام می‌بینم، دقیقن همه چیز را. هیچ چیز را هم قابل توضیح از روی یک اتفاق (incident) واحد نمی‌دانم، حتی خود همان اتفاق.
پیچیده‌اش نکنم.
اولین چیزی که وقتی در کم‌سن‌ترین زمان ممکن خودم را به خاطر می‌آورم این است که، یک فاصله‌ی کوچکی بین تخت اتاق پدر و مادرم و دیوار اتاق وجود داشت. فاصله به خاطر وجود شوفاژ بود. اولین خاطره‌ی من این است که می‌رفتم توی آن فاصله می‌نشستم، گاهی هم گریه می‌کردم، و نگران بودم از مرگ والد. احتمال این‌که این خاطره ساخته‌ی ذهنم باشد بسیار بسیار زیاد است. اما خب این به همین سادگی شده‌است اولین خاطره‌ی زندگی من.

وقتی بعد از یک مقاومت طولانی می‌آیی یک چیزی می‌نویسی از خودت، شاید بد نباشد که یک‌هو هم تمامش کنی.

*علت مقاومت صرفن نگران نکردن آدم‌های دیگر زندگی‌ام بوده.