این پست باید بشود چیزی شبیه فیلمهای کیشلوفسکی . یا یک اُفسکی دیگر . نمیدانم . این را میدانم که تحت تاثیر یک موسیقی‏ای که هم حالا توی گوشم است شروع کرده‏ام نوشتن این چیزی که نمیدانم .
تازگی‏ها زیاد خودم را میبینم توی یک خانه‏ای که نه بزرگ است و نه کوچک . کف خانه پارکت است و زیر قدمهای خسته‏ی پیرمردی عصا به دست غیژ و غیژ میکند . نمیدانم چرا همیشه توی پیری تنهایم . نمیدانم چرا همیشه دارم موسیقی نئوکلاسیک گوش میکنم . نمیدانم چرا همیشه عصا دارم . و نمیدانم چرا همیشه غمگینم . اما خب اینها هست . مادرم میگفت (هنوز هم میگوید) هر چه فکر کنی همان میشود . خب من دارم به همین چیزها فکر میکنم . جالب هم هست . تنها باشی . سکوت باشد . صدای هورت کشیدن چای‏ات را بشنوی . از بالای لیوان درز کوچکی که از دیروزش روی عصای چوبی‏ات پیدا شده نگاه کنی . مطمئن باشی هیچ کس تو را یادش نیست . آرام برای خودت توی خانه راه بروی . بروی آرام بنشینی روی کاناپه‏ی قهوه‏ای . کتابی را که سه ماه است میخوانی دست بگیری . صدای بخار از کتری بشنوی . کتاب را آرام ببندی . عصا را آرام برداری . اول همانطور نشسته دو دستی نگهش داری جلوی چشمها . بعد تکیه کنی و بلند شوی . کلن یک همچو چیزی خیلی حال دپرسانه ی قشنگی دارد . اما آخرش یادت میافتد که خب اما دوربینی در کار نخواهد بود . بیننده ای هم که بخواهد با خودش فکر کند «عجب پیرمرد غمگین نایسی» هم در کار نخواهد بود ایضن . بعد این ترسناک است . به طرز خیلی غریبی هم ترسناک است . اینکه سیگار بکشی و فکر کنی توی هفتاد سالگی جیمز دینی هستی برای خودت ، اما هیچ کس حتی خبر نداشته باشد که تو هستی ، چه برسد به اینکه سیگار هم میکشی ، این ترسناک است .
تمام

گوشی را برداشتم . شماره‏ی مرکز را گرفتم . التماسش کردم که بگذارد سه ساعت بروم مرخصی . دیپلم هم نداشت . حالا یک مهندس از بهترین دانشگاه مملکت داشت رسمن التماسش میکرد . عقده‏‏دان‏اش که خالی شد ، گفت برو . یک جایی بودم که تا بزرگترین قبرستان تهران فقط چهار دقیقه پیاده بود . فاصله را اینقدر دقیق میگویم چون مسیر هر روزه‏ام بود . دلم پر بود . آن‏جا که بودم آب نبود . آب برای خوردن نبود . فقط جا بود که بخوابی . گوشی را گذاشتم . نفس را بیرون دادم . دلم پر بود و میدانستم تا بخواهد خالی شود کار دارد . هنوز هم پر است . فرق حالا و آن موقع فقط این است که دیگر تلاشی هم برای خالی کردنش نمیکنم . گاهی فکر میکنم دل پر کمک میکند به خیلی چیزها .
با همان لباس سفید و شلوار سورمه‏ای خاک گرفته و با آن دو خط پهن آبی دو طرفش راه افتادم . با ستاره‏های روی دوشم و نگاه مردم هم مدتی بود کنار آمده بودم . یادم نیست چه میخواندم آن موقع ، اما یادم هست کتاب را هم برداشتم . به غیر از اینها کلاه را هم نباید فراموش میکردم . سرباز اگر کلاهش را فراموش کند خیلی بد است . خیلی گناه است . کلاهی که توی تابستان نقش زودپز را خیلی خوب ایفا میکرد . تنها فرقش با زودپز آن بود که زودپز سوپاپ اطمینان دارد و این نه . پیاده رفتم تا مترو . بله . بزرگترین قبرستان تهران مترو هم دارد . پیاده رفتم تا مترو . هفت تیر پیاده شدم .
تا خانه‏ی هنرمندان دوازده سیزده دقیقه راه بیشتر نیست . پیاده رفتم . اینبار نه سبیل داشتم ، نه مو . تازه دژبان هم هر وقت دلش میخواست میتوانست بیاید به جرم نشستن در مکان عمومی با لباس نظام جمعم کند ببرد . به هیچ جایم نبود . فقط میخواستم آن‏جا بنشینم . خانم صندوق دار جدید گفت که باید دو هزار تومان بدهم . خانم صندوق دار قدیم آمدند و گفتند که نع ، من فقط لازم است هزار تومان پرداخت کنم . کردم . خانم صندوقدار قدیم گفتند که خوب است جناب سروان‏ها کمتر هم سیگار بکشند . نگاهش کردم . گفتم حتمن خوب است .


فردا دوازدهم خرداد بود . یعنی روز قبل از سیزدهم خرداد که میشود روز قبل‏تر چهاردهم خرداد . شب را توی قبرستان خوابیدیم . روی قبرهای یک عمارتی که تمام مرده‏هایش فامیلشان یکی بود . قبر خانوادگی . فرش کشیدند و خوابیدیم . سیگار همراهم بود . آتش نه . به بدبختی پیدا کردم . رفتم وسط قبرستان . روی یک قبری نشستم . عذرخواهی کردم و نشستم . سیگار را دود کردم . برگشتم .
فردایش هجده ساعت پست* دادم.

تمام

* در راهنمایی و رانندگی پست دادن یعنی یک جا بدون حرکت بایستی و ماشین‏ها را نگاه کنی
عین این چیزی که حالا اسمش را گذاشته‏ام زندگی ، سه سال پیش هم داشتم . یا شاید کمی اینور یا آنورتر . چیزی که بیشتر از همه من را یاد آن مدت می‏اندازد صبح است . آن موقع هم خروسخوان ، بعد از بیداری ، هزار فحش خوب و آبدار می‏دادم به خودم که چرا کولر را روشن گذاشته‏ام که حالا بخواهم اینطور سگ‏لرز بزنم . بعد هم با پتوی پیچیده بلند میشدم می‏رفتم خاموشش می‏کردم . بدیهی بود که با همان پتو نمی‏توانستم بروم توی مستراحی که هشت پله هم تا من فاصله داشت ، بنابراین باز برمی‏گشتم تا دم تخت و همان طور که پتو را صاف و صوف و تمیز و مرتب پهن می‏کردم ، به خودم صبح بخیر میگفتم . با صدای بلند به خودم صبح بخیر میگفتم . انرژی مثبت خوبی بود.
حالا هم بیدار که میشوم صبح را به خودم تبریک میگویم.
صبح یعنی حد مینیمم فکر و خیال . یعنی باید بدو بدو کنی تا دیرت نشود . یعنی در عرض نیم ساعت باید هم دوش بگیری ، هم برای خودت یک چیزی آماده کنی بخوری ، هم مسواک بزنی ، هم احتمالن یقه ی یک پیراهنی را اتو بزنی ، هم سیبیلت را آنکارد کنی و از همه بدتر اگر روز دوم در آن یکی در میان ِ روزها باشد باید صورتت را هم اصلاح کنی. بنابراین وقتی برای فکر و خیال نمیماند .
تمام .
با دست خیس خاک‏ها را پاک کردم. حالا روی دستم گلی به ضخامت سه سال نشسته است . میدانم چشم بر هم بزنی میبینی دوره‏ات گذشته است . اینجا یک زمانی روزی فلان قدر بیننده داشت و حالا جز خودم آنطور که فیدبرنر میگوید فقط دویست و هفت نفر خبر دارند که همچو وبلاگی اصلن روی این اینترنت هجده گرمی وجود دارد .
خب بد هم نیست . البته اقرار میکنم که دوست داشتم جای این دویست و هفت نفر فقط صفر نفر میدانستند که این وبلاگ وجود دارد. فقط صفر نفر چون عدد صفر را بسیار دوست می‏دارم . چرایش را میگویم ، اما مطمئنم که برای لااقل دویست نفر از آن دویست و هفت نفر حمل بر خودپسندی خواهد شد . اما خب من کل اینترنت را ول کرده‏ام آمده‏ام اینجا که همین چیزها برایم مهم نباشد .
کلاس اول دبستان بودم . معلممان یک باغ وحش احمقانه روی کاغذ امتحان چاپ کرده بود و یک جدولی هم کشیده بود کنارش . از هر حیوانی توی ستون اول جدول یکی گذاشته بود و امتحانی که ما قرار بود از سر بگذرانیم نوشتن تعداد آن جک و جانورها توی ستون دیگر جدول بود. از بین تمام آن جانورها که در ستون اولی جا خوش کرده بودند یکیشان توی آن باغ وحش احمقانه نبود. خب واضح است که تعدادش میشد صفر . نوشتم . به طرفه العینی. اما خب تمام کلاس ما ، به جد عرض میکنم ، تمام کلاس ، ایضن کلاس دیگر که کنار ما نشسته بودند و با ما امتحان مشترک داشتند ، به نوبت و خیلی منظم از معلم سوال کردند که «خانوم از این سگا که تو باغ وحشه نیست...» و من هر بار ، دقیقن عین هر بار لبخندی میزدم و به خودم غره‏تر میشدم .
این از این .
چرا حالا باز آمده‏ام اینجا دارم مینویسم . این هم به خودم مربوط است . اما اگر بخواهید آن را هم برایتان میگویم. این وبلاگ را ته یکی از راهروهای دانشکده ی برق و کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان ، نشسته روی زمین ، در حالی که درد بزرگی از عشق اول را با خود حمل میکردم ساختم. شاید نوزده سالم بود. یا شاید یک سن دیگری داشتم . اما خب عاشق بودم . به طرز احمقانه و غیر قابل باوری عاشق بودم . البته بانوی مذکور به زودی بعد از تحصیل وصال ، بنده را به خدای منان سپردند و رفتند اما خب این وبلاگ هنوز هست . قیافه اش هم بد نیست . گفتم شاید بتوانم یک چیزهایی تویش بنویسم که کمتر کسی ببیند . که هم ویرم برای خوانده شدن را یک طوری بخوابانم هم خیلی خودم را در معرض دید بقیه نگذارم.
تمام