عین این چیزی که حالا اسمش را گذاشتهام زندگی ، سه سال پیش هم داشتم . یا شاید کمی اینور یا آنورتر . چیزی که بیشتر از همه من را یاد آن مدت میاندازد صبح است . آن موقع هم خروسخوان ، بعد از بیداری ، هزار فحش خوب و آبدار میدادم به خودم که چرا کولر را روشن گذاشتهام که حالا بخواهم اینطور سگلرز بزنم . بعد هم با پتوی پیچیده بلند میشدم میرفتم خاموشش میکردم . بدیهی بود که با همان پتو نمیتوانستم بروم توی مستراحی که هشت پله هم تا من فاصله داشت ، بنابراین باز برمیگشتم تا دم تخت و همان طور که پتو را صاف و صوف و تمیز و مرتب پهن میکردم ، به خودم صبح بخیر میگفتم . با صدای بلند به خودم صبح بخیر میگفتم . انرژی مثبت خوبی بود.
حالا هم بیدار که میشوم صبح را به خودم تبریک میگویم.
صبح یعنی حد مینیمم فکر و خیال . یعنی باید بدو بدو کنی تا دیرت نشود . یعنی در عرض نیم ساعت باید هم دوش بگیری ، هم برای خودت یک چیزی آماده کنی بخوری ، هم مسواک بزنی ، هم احتمالن یقه ی یک پیراهنی را اتو بزنی ، هم سیبیلت را آنکارد کنی و از همه بدتر اگر روز دوم در آن یکی در میان ِ روزها باشد باید صورتت را هم اصلاح کنی. بنابراین وقتی برای فکر و خیال نمیماند .
تمام .
حالا هم بیدار که میشوم صبح را به خودم تبریک میگویم.
صبح یعنی حد مینیمم فکر و خیال . یعنی باید بدو بدو کنی تا دیرت نشود . یعنی در عرض نیم ساعت باید هم دوش بگیری ، هم برای خودت یک چیزی آماده کنی بخوری ، هم مسواک بزنی ، هم احتمالن یقه ی یک پیراهنی را اتو بزنی ، هم سیبیلت را آنکارد کنی و از همه بدتر اگر روز دوم در آن یکی در میان ِ روزها باشد باید صورتت را هم اصلاح کنی. بنابراین وقتی برای فکر و خیال نمیماند .
تمام .
No comments:
New comments are not allowed.