۷
با صدای بیبیسی چشمانم را باز میکنم. شش ساعت خوابیدهام. تمام تنم درد میکند. انگار که حتی یک ساعت هم استراحت نکردهباشم، حتی رمق ندارم که بلند شوم و صدای گزارشگر را قطع کنم. چشمهایم را میبندم. آمریکا مواضع داعش را در نزدیکی کوبانی بمباران کرده. یکلا ملافهای که دیشب از خستگی روی پهلوهایم انداختهام را تا بالای سر بالا میکشم. صدای گزارشگر هنوز میآید. شهر از سکنه خالی شده. چشمهایم را باز میکنم. شهر بیسکنه چه کارش به جنگ؟ بیهوا، انگار که خودم هم تصمیمش را نداشتهباشم بلند میشوم. رادیو را خاموش میکنم. تهوع صبح امان نمیدهد. احساس میکنم اگر پنج ثانیهی دیگر سرپا بایستم بالا میآورم. به شکم دراز میشوم روی تخت. اینبار عمود به حالت قبلی.
۷:۳۰
ساعت گوشی زنگ میزند. چشمهایم را باز میکنم.دستم فاصلهی بین تخت تا بوکریدر را طی میکند. چند ثانیه طول میکشد تا یادم بیاید که برای اسنوز باید روی صفحه تپ کنم.
۷:۳۹
بلند میشوم. تمام دیشب یادم میآید. متاسفانه همه چیز واقعی بوده. پلکهایم سنگینند. تمام مسیر ِ تا دستشویی، انگشتهایم را میکشم روی دیوارها. اعلام بیداری به تمام ِخانه.
ظرفهای شام ِ دیشب توی سینک ظرفشویی ماندهاند. فکر میکنم دو دقیقه بیشتر طول نمیکشد. تا رسیدن به سینک، دیوارهای آشپزخانه را هم بیدار میکنم. یک قابلمه، یک تابه، دو تا بشقاب، یک قاشق، یک چنگال، یک کارد، دو تا لیوان، یک کاسهی کوچک. دیشب را ریخت و پاش کردهبودهام انگار. فکر میکنم که ماست خوردن توی ظرف جدا دیگر چه فازی بودهاست حالا. شستن همهشان بیشتر از دو دقیقه طول میکشد. به اتاق که برمیگردم بیشتر از یک دقیقه از زنگ ِ ساعت ِ هشت گذشته.
۸:۰۴
دو تا نانِ تست، دو پر پنیر ورقهای، یک سیب. در یخچال را میبندم. گاز نصفهای به سیب میزنم و همانجا توی دهانم نگهش میدارم تا بند ِ کفشها را ببندم. تمام که میشود گاز را کامل میکنم. حالا بیرون از خانهام. طبقهی هفده. اینجا همیشه باد میآید. صبح بخیر.
توی آسانسور اسمسها را چک میکنم. دخترک پیغام داده که هنوز خبری نشده. زیرلب فحش میدهم که چقدر گشادند این جماعت دانشگاهی. دست بجنبانید دیگر. مگر چقدر قرار است یک پروسهی ساده طول بکشد. همین حالا هم یک ماه و نیم گذشته است و هنوز انگار که چیزی معلوم نباشد توی مرحلهی «فرستادهایم فلان کس امضا کند» ماندهاند. گاز دیگری به سیب میزنم. میگویم که نگران نباشد، پروسهاش حتمن همین است دیگر. خوش بگذراند تا بیاید برای شروع ِ کار. شاید بعد از شروع کار تا مدتها وقت خوشگذرانی نداشتهباشد. با خودم فکر میکنم که او اما شبیه تو نیست مرد. فقط تویی که تا کاری تمام نشود همه خوشیهای دنیا را به خودت حرام میکنی و داد از لیست ِکارهای ناتمام هم. جملهی آخر را پاک میکنم و میفرستم.
ساختمان را دور میزنم. از کنار ِ ایستگاه اتوبوس که میگذرم شمارهی ۶۱ میرسد. تا یک ماه ِ پیش همین ۶۱ میبردم تا محل کار. توی مسیر خبر میخواندم. گاهی از پنجره بیرون را تماشا میکردم. چهارده دقیقهی بعدش میرسیدم به ایستگاه روبروی گولاب بیلدینگ. از آنجا تا آفیس چهار دقیقه پیاده بود. از ایستگاه میگذرم. درهای اتوبوس بسته میشوند. وارد ایستگاه مترو میشوم.
اولین قطار کیپ تا کیپ آدم ایستاده. بعدی به زور خودم را میچپانم تو. بین مردی که زیر بغلش بو میدهد و زنی که به زبان مالایی اسمسبازی میکند میایستم. ایستگاه بعد مجبور میشوم از قطار خارج شوم که مردِ با زیربغل بویناک بتواند پیاده شود. خبرهای بیبیسی را چک میکنم. افغانستان بالاخره صاحب رییسجمهور شده. طالبان ناراحت است و طی یک حملهی انتحاری سه نفر سرباز ِ مادرمرده را به کشتن داده. دو ایستگاه بعد پیاده میشوم. وارد جمعیت ِ عجلهدار میشوم. همه با هم سوار پلهبرقی میشویم، با هم راهروهای مترو را طی میکنیم و با هم از مترو خارج میشویم.
آفتاب چشمهایم را میزند.
از کنار ِ برج ِ جدید ِ در حال ساخت رد میشوم. یک دقیقه پشت چراغ ِ قرمز کراسستریت معطل میشوم. دومین ساختمان بعد از چهارراه وارد شمارهی هشتاد خیابان رابینسن میشوم. چهار آسانسور کفاف ِ جمعیت بیست سی نفرهی منتظر را نمیدهد. پشت سرشان منتظر میمانم. آسانسورِ سوم را میگیرم. دکمهی شمارهی هشت را فشار میدهم. حالا دوازده نفری به در خروجیِ آسانسور خیره شدهایم و به صدای موسیقی ِ مبتذل ِ پاپی که از هدفونهای آیفونِ دختری که دقیقن وسط آسانسور ایستاده گوش میکنیم. خواننده آههای احمقانهای میکشد که فقط توی تخت ممکن است بشود شنیدشان. طبقهی هشتم پیاده میشوم. توی راهرو کارتم را از توی جیب جلویی ِ کیفِ دستیام درمیآورم و به گردنم آویزان میکنم. اینطوری راحتتر است. حالا شدهام مشاور ِ ارشدِ امنیت اطلاعات. بج را روی کارتخوان میکشم. بیپ میکند و چراغ سبزش روشن میشود.
۸:۳۶
سه روز است که دارم روی ریپورت پروژهی آخری کار میکنم. قبل ازاینکه بشوم «مشاور»، ریپورتی به این صورت در کار نبود. پروداکت را آماده میکردی و یک فرمطوری را خیلی روتین پرینت میگرفتی و میفرستادی برای ولیدیشن و الخ. بعدش هم یک فرم دیگر و بعد هم تمام. آماده بودی برای پروژهی بعدی. اینجا اما باید مفصل باشی. باید حرف بزنی. باید اوهوم اوهم ِ مشتری بلند باشد تا تو موفق شدهباشی. خلاصه که سه روز است با این پروژه درگیرم.
۹:۳۰
ایندیراک میچپانم توی گوشم. ندیده حس ِ ربلهای دههی شصت ِ امریکا را دارم. در خودم میبینم که بزنم زیر همهچیز و بروم مثلن توی یک فستیوالی چیزی شبیه وودستاک های کنم و دنیا به هیچجایم نباشد. البته این فقط تا زمانیست که هدفونها توی گوشم هستند. بعد میبینم که همکاری که توی کیوبیکل کناریست، انگار که بخواهد قطاری را از خطری که توی پیچ ِ بعدی انتظارش را میکشد مطلع کند، دستهایش را توی هوا تکان میدهد. هدفونها را درمیآورم. نشئگیِ موسیقی درجا دود میشود.
دستهای همکار که آرام میگیرند، خیره میشوم به تایتل ِ ریپورت. برای لحظهای ایدهی معلم سیار شدن توی آفریقا باز یادم میافتد. بعد به خودم میگویم که همین ایمپرسونیشنت را شما ادامه بده با اهالی دههی شصت ِ نیویورک بس است. بلند میشوم برای خودم چای بیاورم.
۱۱:۰۰
ریپورت تمام میشود.
با صدای بیبیسی چشمانم را باز میکنم. شش ساعت خوابیدهام. تمام تنم درد میکند. انگار که حتی یک ساعت هم استراحت نکردهباشم، حتی رمق ندارم که بلند شوم و صدای گزارشگر را قطع کنم. چشمهایم را میبندم. آمریکا مواضع داعش را در نزدیکی کوبانی بمباران کرده. یکلا ملافهای که دیشب از خستگی روی پهلوهایم انداختهام را تا بالای سر بالا میکشم. صدای گزارشگر هنوز میآید. شهر از سکنه خالی شده. چشمهایم را باز میکنم. شهر بیسکنه چه کارش به جنگ؟ بیهوا، انگار که خودم هم تصمیمش را نداشتهباشم بلند میشوم. رادیو را خاموش میکنم. تهوع صبح امان نمیدهد. احساس میکنم اگر پنج ثانیهی دیگر سرپا بایستم بالا میآورم. به شکم دراز میشوم روی تخت. اینبار عمود به حالت قبلی.
۷:۳۰
ساعت گوشی زنگ میزند. چشمهایم را باز میکنم.دستم فاصلهی بین تخت تا بوکریدر را طی میکند. چند ثانیه طول میکشد تا یادم بیاید که برای اسنوز باید روی صفحه تپ کنم.
۷:۳۹
بلند میشوم. تمام دیشب یادم میآید. متاسفانه همه چیز واقعی بوده. پلکهایم سنگینند. تمام مسیر ِ تا دستشویی، انگشتهایم را میکشم روی دیوارها. اعلام بیداری به تمام ِخانه.
ظرفهای شام ِ دیشب توی سینک ظرفشویی ماندهاند. فکر میکنم دو دقیقه بیشتر طول نمیکشد. تا رسیدن به سینک، دیوارهای آشپزخانه را هم بیدار میکنم. یک قابلمه، یک تابه، دو تا بشقاب، یک قاشق، یک چنگال، یک کارد، دو تا لیوان، یک کاسهی کوچک. دیشب را ریخت و پاش کردهبودهام انگار. فکر میکنم که ماست خوردن توی ظرف جدا دیگر چه فازی بودهاست حالا. شستن همهشان بیشتر از دو دقیقه طول میکشد. به اتاق که برمیگردم بیشتر از یک دقیقه از زنگ ِ ساعت ِ هشت گذشته.
۸:۰۴
دو تا نانِ تست، دو پر پنیر ورقهای، یک سیب. در یخچال را میبندم. گاز نصفهای به سیب میزنم و همانجا توی دهانم نگهش میدارم تا بند ِ کفشها را ببندم. تمام که میشود گاز را کامل میکنم. حالا بیرون از خانهام. طبقهی هفده. اینجا همیشه باد میآید. صبح بخیر.
توی آسانسور اسمسها را چک میکنم. دخترک پیغام داده که هنوز خبری نشده. زیرلب فحش میدهم که چقدر گشادند این جماعت دانشگاهی. دست بجنبانید دیگر. مگر چقدر قرار است یک پروسهی ساده طول بکشد. همین حالا هم یک ماه و نیم گذشته است و هنوز انگار که چیزی معلوم نباشد توی مرحلهی «فرستادهایم فلان کس امضا کند» ماندهاند. گاز دیگری به سیب میزنم. میگویم که نگران نباشد، پروسهاش حتمن همین است دیگر. خوش بگذراند تا بیاید برای شروع ِ کار. شاید بعد از شروع کار تا مدتها وقت خوشگذرانی نداشتهباشد. با خودم فکر میکنم که او اما شبیه تو نیست مرد. فقط تویی که تا کاری تمام نشود همه خوشیهای دنیا را به خودت حرام میکنی و داد از لیست ِکارهای ناتمام هم. جملهی آخر را پاک میکنم و میفرستم.
ساختمان را دور میزنم. از کنار ِ ایستگاه اتوبوس که میگذرم شمارهی ۶۱ میرسد. تا یک ماه ِ پیش همین ۶۱ میبردم تا محل کار. توی مسیر خبر میخواندم. گاهی از پنجره بیرون را تماشا میکردم. چهارده دقیقهی بعدش میرسیدم به ایستگاه روبروی گولاب بیلدینگ. از آنجا تا آفیس چهار دقیقه پیاده بود. از ایستگاه میگذرم. درهای اتوبوس بسته میشوند. وارد ایستگاه مترو میشوم.
اولین قطار کیپ تا کیپ آدم ایستاده. بعدی به زور خودم را میچپانم تو. بین مردی که زیر بغلش بو میدهد و زنی که به زبان مالایی اسمسبازی میکند میایستم. ایستگاه بعد مجبور میشوم از قطار خارج شوم که مردِ با زیربغل بویناک بتواند پیاده شود. خبرهای بیبیسی را چک میکنم. افغانستان بالاخره صاحب رییسجمهور شده. طالبان ناراحت است و طی یک حملهی انتحاری سه نفر سرباز ِ مادرمرده را به کشتن داده. دو ایستگاه بعد پیاده میشوم. وارد جمعیت ِ عجلهدار میشوم. همه با هم سوار پلهبرقی میشویم، با هم راهروهای مترو را طی میکنیم و با هم از مترو خارج میشویم.
آفتاب چشمهایم را میزند.
از کنار ِ برج ِ جدید ِ در حال ساخت رد میشوم. یک دقیقه پشت چراغ ِ قرمز کراسستریت معطل میشوم. دومین ساختمان بعد از چهارراه وارد شمارهی هشتاد خیابان رابینسن میشوم. چهار آسانسور کفاف ِ جمعیت بیست سی نفرهی منتظر را نمیدهد. پشت سرشان منتظر میمانم. آسانسورِ سوم را میگیرم. دکمهی شمارهی هشت را فشار میدهم. حالا دوازده نفری به در خروجیِ آسانسور خیره شدهایم و به صدای موسیقی ِ مبتذل ِ پاپی که از هدفونهای آیفونِ دختری که دقیقن وسط آسانسور ایستاده گوش میکنیم. خواننده آههای احمقانهای میکشد که فقط توی تخت ممکن است بشود شنیدشان. طبقهی هشتم پیاده میشوم. توی راهرو کارتم را از توی جیب جلویی ِ کیفِ دستیام درمیآورم و به گردنم آویزان میکنم. اینطوری راحتتر است. حالا شدهام مشاور ِ ارشدِ امنیت اطلاعات. بج را روی کارتخوان میکشم. بیپ میکند و چراغ سبزش روشن میشود.
۸:۳۶
سه روز است که دارم روی ریپورت پروژهی آخری کار میکنم. قبل ازاینکه بشوم «مشاور»، ریپورتی به این صورت در کار نبود. پروداکت را آماده میکردی و یک فرمطوری را خیلی روتین پرینت میگرفتی و میفرستادی برای ولیدیشن و الخ. بعدش هم یک فرم دیگر و بعد هم تمام. آماده بودی برای پروژهی بعدی. اینجا اما باید مفصل باشی. باید حرف بزنی. باید اوهوم اوهم ِ مشتری بلند باشد تا تو موفق شدهباشی. خلاصه که سه روز است با این پروژه درگیرم.
۹:۳۰
ایندیراک میچپانم توی گوشم. ندیده حس ِ ربلهای دههی شصت ِ امریکا را دارم. در خودم میبینم که بزنم زیر همهچیز و بروم مثلن توی یک فستیوالی چیزی شبیه وودستاک های کنم و دنیا به هیچجایم نباشد. البته این فقط تا زمانیست که هدفونها توی گوشم هستند. بعد میبینم که همکاری که توی کیوبیکل کناریست، انگار که بخواهد قطاری را از خطری که توی پیچ ِ بعدی انتظارش را میکشد مطلع کند، دستهایش را توی هوا تکان میدهد. هدفونها را درمیآورم. نشئگیِ موسیقی درجا دود میشود.
دستهای همکار که آرام میگیرند، خیره میشوم به تایتل ِ ریپورت. برای لحظهای ایدهی معلم سیار شدن توی آفریقا باز یادم میافتد. بعد به خودم میگویم که همین ایمپرسونیشنت را شما ادامه بده با اهالی دههی شصت ِ نیویورک بس است. بلند میشوم برای خودم چای بیاورم.
۱۱:۰۰
ریپورت تمام میشود.
ممنونم برای این نوشته :)
ReplyDeleteخیلی روتین و خوب بود . برم بشینم ارائمو اماده کنم با این انرژی ای که گرفتم !