زمانی برای پرسش ساعت

کافی بود بپرسی که غذا کی آماده می‌شود. فی‌الفور می‌پرسید الآن ساعت چند است؟ نمی‌فهمیدم، آشفته می‌شدم که یعنی چه که ساعت چند است مادر ِ من. لبخند می‌زد. سال‌ها طول کشید. حالا می‌دانم اما. می‌دانم که یک چیزهایی هست، که آماده‌ است، درست است، قابل استفاده است، اما هنوز یک اقلی را می‌شود که صبرتر کنی. که اگر کردی، کیفیتی را برمی‌داری که با قبل از آن صبر ِ مینیمال قابل قیاس نیست.
 
این‌که یک چیزهایی توی آدم بجوشد که نگفتنی باشد سخت است. تلاش برای نوشتن‌شان هم از مذبوحانه‌ترین‌هاست. این‌که بخواهی بگویی و نگویی؛ نخواهی بگویی و همان‌وقت دلت به گفتن‌شان باشد. وضعیت بغرنجی می‌شود. می‌نشینی به فیلم دیدن، کتاب خواندن؛ مثلن. انگار که بخواهی کسی را، چیزی را پیدا کنی که گفته‌باشدش. کشیده‌باشدش. تو فقط بشنوی‌ش. خیالت راحت شود.

این روزها مدام از خودم می‌پرسم ساعت چند است.

No comments:

Post a Comment