روزها آرام میگذرند. انگار که روی تختهشکستهای وسط یک دریای آرام باشم. هی آب آرام بزند زیر ِ تخته، هی بروم بالا، هی بروم پایین. همانقدر آرام، همانقدر بیخاصیت.
«ی» بیشتر از دو ماه است که نیست. بعد از برگشت هم معلوم نیست که بماند. هیچکس اینجا نمیماند. همه میخواهند زود پاسپورتشان را بگیرند. اینجا تقریبن محال است. بشود هم باید پاسپورت اولت را باطل کنی. آن هم که نمیشود. همین است که همه میروند. بدونش تصور بودن توی این شهر برایم ترسناک است. باز همان گند همیشگی. میروی با یک نفر تمام شهر را فتح میکنی، متر به متر، کوچه به کوچه، غافل از آن که اگر یکیتان یک روزی نباشد چه.
بیشتر از یک سال از درس مانده. گاهی نمیدانم چرا وسط این واویلا رفتم شروع کردم به درس خواندن. بعدش را هم نمیدانم قرار است چه اتفاق خارقالعادهای بیافتد. انگار کن که قرار بوده این «بار» جابجا شود. همین. برداشتهام گذاشتهام روی دوشم.
گاهی نگاه میکنم میبینم نشستهام به غُر زدن. غر به کار، غر به درس، غر به زندگی، غر به دوری، غر به آشپزی، غر به صندلی. گاهی هم میبینم که رفتهام عین چی توی فکر. فکرِ کار، فکرِ جا، فکر پدر، فکر مادر، همینطور بیصدا رفتهام توی فکر. خیره شدهام به نقطهای روی میز. دستهایم یک شکل احمقانهای گرفتهاند به خودشان و من رفتهام توی فکر.
شاید تا سه هفتهی دیگر برگردد. شاید هم چهار هفته. میروم از همان گلفروشیِ توی هالندویلج که دوست دارد برایش گل میگیرم. عین آندفعهی خودش، وقتی توی آسمان است برایش اسمس میدهم که امروز باید بمانم سر ِ کار، برود خانه تا من هم زود برسم. باور که نمیکند، اما لااقل من فکر خواهم کرد که مساوی شدهایم.
No comments:
Post a Comment