انسانهای مسن، ترجیح اولم برای تعامل هستند. باهاشان احساس راحتی بیشتری میکنم. انگار است که آنها هم. بیشتر از تمام ِ نوههای خانواده، با پدربزرگ و مادربزرگهایم دمخور بودهام. این داستان انقدر جدیست که وقتی ایران بودم، شدهبود که تلفن خانه زنگ بزند، یکی از دوستان ِ پدربزرگم باشد و با من کار داشتهباشد.
پدربزرگ که مُرد، رفیق ِ هفتاد سالهاش، آمد کنارم ایستاد به حرف زدن که «انصاری (پدربزرگم) هم رفت، همهمان میمیریم دیگر، میدانی که؟»، میدانستم.
پدربزرگ که مُرد، رفیق ِ هفتاد سالهاش، آمد کنارم ایستاد به حرف زدن که «انصاری (پدربزرگم) هم رفت، همهمان میمیریم دیگر، میدانی که؟»، میدانستم.
No comments:
Post a Comment