کدام یکی از این گندههای روانکاوی بوده که گفته بوده (خیلی کلی و سطحی عرض میکنم) اگر میخواهی بدانی یک نفر کلن خوشحال است یا غمگین، ازش بپرس اولین خاطرهی زندگیاش چیست. خب عرض کنم که اولین ِ اولین چیزی که من یادم میآید این است که بچهام، مثلن سه سالم است، بعد توی فاصلهی بین دیوار و تختِ پدر و مادرم که به خاطر حضورِ سبز شوفاژ بوجود آمده نشستهام و ناراحتم که اگر پدرم بمیرد چه میشود. حالا اصلن و اساسن شاید این خاطره واقعی نباشد اما خب دیگر همین است اولی ِ من.
حالا خواستم بگویم این که اولیاش است. آن موقع آدم عقل ندارد. نمیفهمد. آقا تعارف که نداریم بچهی سه ساله چه میفهمد؟ بعدن اما چرا؟ وسطهای رو به آخر بیست چرا ؟ چرا باید وقتی برمیگردی نگاه میکنی به مثلن یه تکهی دو سالهی همین نزدیکیها ببینی بلانسبت خودت اجازه دادهای که فلان کَسات با فلان کَس ِ دیگرت به هم پیوند بخورند. آن هم به واسطهی حضور یک آدم دیگری که میتوانستی توی همان اولین اکشن یا ریاکشنهای سایکوپسش بهش بگویی بفرما عزیزم، بفرما جانم، بفرما، ما نه دلش را داریم نه اعصابش را نه وقتش نه هیچ چیز دیگرش را.
آدم گاهی دلش میخواهد میتوانست یک جوری سرش را بکوبد توی دیوار که دیوار برگردد توی دوربین نگاه کند.
No comments:
Post a Comment