هفت هشت تا تی شرت ، پنج شیش تا پیراهن مردانه ، سه تا شلوار ، آت و آلات بهداشتی ، شماری لباس زیر (گلاب به رویتان) و آمادهام که بلند شوم بروم فرودگاه و پرواز کنم سمت شهری که تویش به دنیا آمدهام .
غمگین نیست ؟ هست . این شکلی که آدم نمیرود شهری که به کوچه کوچهاش عشق میورزد . این شکلی آدم میرود یک مسافرت بکپک طوری . میرود یک جایی که به عمرش ندیده ، دو هفته میماند ، بعد هم برمیگردد سر خانه و زندگیش. سر کافههای دوست داشتنیش . سر خاطرات کودکیش . سر کوچهی مادربزرگ . سر ساندویچی ِ هزارسالهی نزدیک خانهشان . سر کتابفروشی هزار بار صاحبشعوضشدهی محلهشان . سر همه چیز که مربوط است به او و بیست و خردهای سال از عمرش .
خلاصه که این نشد وضع .
غمگین نیست ؟ هست . این شکلی که آدم نمیرود شهری که به کوچه کوچهاش عشق میورزد . این شکلی آدم میرود یک مسافرت بکپک طوری . میرود یک جایی که به عمرش ندیده ، دو هفته میماند ، بعد هم برمیگردد سر خانه و زندگیش. سر کافههای دوست داشتنیش . سر خاطرات کودکیش . سر کوچهی مادربزرگ . سر ساندویچی ِ هزارسالهی نزدیک خانهشان . سر کتابفروشی هزار بار صاحبشعوضشدهی محلهشان . سر همه چیز که مربوط است به او و بیست و خردهای سال از عمرش .
خلاصه که این نشد وضع .
آدم باید فقط با یک دست لباسی که پوشیده برگرده. اینگار که رفته باشی تا سر کوچه با یک بربری در دست و زنگ پایین را می زنی که: "باز کن...منم"ه
ReplyDelete