درست فردای روزی که میم خبر داد دارد ازدواج میکند برگشتم تهران. با انوش برگشتیم. چندین بار پیشنهاد داد که او پشت فرمان بنشیند. قبول نکردم. پشت فرمان انگار مغزم کمتر کار میکرد یا چه. اولین روز بعد از برگشت به اصفهان روز غریبی بود اما. اولین صبح درواقع. دیگر کسی توی دانشگاه نبود که بخواهم برای زودتر دیدنش از خوابگاه بیرون بروم. آنوقت هنوز اینستاگرام و تلگرامی هم نبود که توی تخت با چشم نیمهباز چک کنم و به چیزی فکر نکنم. درواقع اساساً اینترنت سه سال بعد از فارغالتحصیلی ما به خوابگاه رسید. گاهی فکر میکنم ما بدون اینترنت توی خوابگاه چه میکردیم. بگذریم. به پهلو روی تشک نازک اسفنجی دراز کشیدهبودم و انگشترهای ارسیا را روی میز وسط اتاق نگاه میکردم. بعد صدای ماشین چمنزنی آمد. بعدتر بوی علف و بعدتر صدای فیشفیش آبپاشها. بلند شدم.