من تعریفی زیاد دارم. نمیدونم که به خاطر بالا پایینای زیاد زندگیمه یا صرفن واسه اینه که کلن تعریف کردن دوست دارم. آدم خوشتعریفبکنی هم هستم. حمل بر خودپسندی نشه حالا. عمومن هم تبدیل میشم به متکلموحده. تا حالا هم کسی اعتراضی نداشته به تعدد خاطره و داستان و حکمت و اینایی که بدون وقفه ازم صادر میشه. شایدم بودن و بهم نگفتن. اما خب کسی هم نبوده که براش «تعریف کنم» و بعد مثلن غیب شه یهو. خوشم میاد داستان تعریف کنم دیگه. همیشه هم یه چیزی هست که تعریف کنم.
من هجدهسالگی از خونه رفتم بیرون و پنج سال بعدش برگشتم. برگشتن خیلی دقیقی هم نبود. به قول اون بندهخدا اونقَدَر منطقی نبود. قبل از سربازی یه کنکور فوق دادم، یه کمی کار کردم، کار کنتراتی، به قول خارجیا فریلنس کردم، بعد چهار ماه کار فولتایم کردم، بعد رفتم سربازی. سربازی خیلی گهی بود. تراست می، سوپر گه. همون وسط دوستدخترمم تصمیم گرفت بهم بگه که سرطان داره. بعد از سربازی رفتم باز سر کار و ده ماه بعدش انقدر اتفاقی سر از سنگاپور درآوردم که هنوزم نمیتونم باورش کنم. همین اتفاقه رو میتونم سه روز تعریف کنم. خدا شاهده.
قصههای سنگاپور از همه هیجانانگیزتره. از وقتی که لیترالی هیچ درآمدی نداشتم و با هوا عمرم میگذشت تا وقتی که شدهبودم مشاور ارشدِ فلان ِ شرکت ِ معظم ِ بهمان. بعدش این داستان استارتاپ و قاطی شدنش با کانادا اومدنم و بعد توی همین هنوز یه سال نشده زندگی کردنم هم توی ایستکُست و وستکست. زندگیای ملت خیلی بورینگ و بهدردنخوره. حالا بهدردنخور نه. اما خب بابا وقتی پیر شدن میخوان چی تعریف کنن واسه ملت؟ من قشنگ دارم خردخرد بار پرچونهگی و گوشسنگینی پیریم رو میبندم. ملت رفتهن دانشگاه بعد رفتهن خارج الانم کارمندن. نهایت دو بارم این وسطها هارتبروکن شده باشن و تمام. قبول کنین که سوپر بورینگه. چهمیدونم. من هجدهسالگی از خونه زدم بیرون. حالا لفظ «زدم بیرون» هم خیلی لاتیه اما خب من واقعن هجدهسالگی از خونهمون رفتم و دفعهی بعدش که برگشتم تو اون خونه، که البته تو شهر قبلی هم نبود عملن یه آدم دیگه بودم. هیچی از اون آدم قبلیه باقی نموندهبود. هیچچی.
بگذریم. من تعریف کردن دوست دارم. بیاین براتون تعریف کنم.
من هجدهسالگی از خونه رفتم بیرون و پنج سال بعدش برگشتم. برگشتن خیلی دقیقی هم نبود. به قول اون بندهخدا اونقَدَر منطقی نبود. قبل از سربازی یه کنکور فوق دادم، یه کمی کار کردم، کار کنتراتی، به قول خارجیا فریلنس کردم، بعد چهار ماه کار فولتایم کردم، بعد رفتم سربازی. سربازی خیلی گهی بود. تراست می، سوپر گه. همون وسط دوستدخترمم تصمیم گرفت بهم بگه که سرطان داره. بعد از سربازی رفتم باز سر کار و ده ماه بعدش انقدر اتفاقی سر از سنگاپور درآوردم که هنوزم نمیتونم باورش کنم. همین اتفاقه رو میتونم سه روز تعریف کنم. خدا شاهده.
قصههای سنگاپور از همه هیجانانگیزتره. از وقتی که لیترالی هیچ درآمدی نداشتم و با هوا عمرم میگذشت تا وقتی که شدهبودم مشاور ارشدِ فلان ِ شرکت ِ معظم ِ بهمان. بعدش این داستان استارتاپ و قاطی شدنش با کانادا اومدنم و بعد توی همین هنوز یه سال نشده زندگی کردنم هم توی ایستکُست و وستکست. زندگیای ملت خیلی بورینگ و بهدردنخوره. حالا بهدردنخور نه. اما خب بابا وقتی پیر شدن میخوان چی تعریف کنن واسه ملت؟ من قشنگ دارم خردخرد بار پرچونهگی و گوشسنگینی پیریم رو میبندم. ملت رفتهن دانشگاه بعد رفتهن خارج الانم کارمندن. نهایت دو بارم این وسطها هارتبروکن شده باشن و تمام. قبول کنین که سوپر بورینگه. چهمیدونم. من هجدهسالگی از خونه زدم بیرون. حالا لفظ «زدم بیرون» هم خیلی لاتیه اما خب من واقعن هجدهسالگی از خونهمون رفتم و دفعهی بعدش که برگشتم تو اون خونه، که البته تو شهر قبلی هم نبود عملن یه آدم دیگه بودم. هیچی از اون آدم قبلیه باقی نموندهبود. هیچچی.
بگذریم. من تعریف کردن دوست دارم. بیاین براتون تعریف کنم.