امروز می‌کنه یه سال. سه روز زودتر رفتم که یعنی مثلا شهر رو یاد بگیرم. خونه بگیرم که وقتی می‌خواستم استعفا بدم مجبور نشم اندازه پول خون باباشون رو برای اون خونه‌ی فنسی‌ای که توی بالاشهرِ تورنتو برام گرفته‌بودن به‌شون بدم. که یعنی بفهمم تو شهر چی به چیه و اینا. غم‌انگیز بود آقا غم‌انگیز. «د» یه بیست باری بهم گفت که آخه چهارشنبه هم شد وقت رفتن و من عین هر بارش بغض کرده‌بودم. وقتی رسیدم هیشکی منتظرم نبود. قرار بود باشن. اما نبودن. شهرْ زشت و کثیف به نظرم می‌اومد. بدقواره و باری‌به‌هرجهت. نمی‌دونستم کجا باید برم. نمود واقعی‌ِ «توی شهر غریب» بودم. تازه ساعت ۳ بعدازظهر مدیر اچ‌آرشون (ـمون عت د تایم) ایمیل داد که «اوه، یادمون رفته‌بود، لطفا یه تاکسی بگیر برو فلان جا». جوابشو ندادم. توی شهر باد میومد. از تقریبا همه‌ی جای شهر آفیسی که معلوم نبود برای چه مدت باید توش کار می‌کردم رو می‌شد دید. شبیه این بود که هی بخواد بهم یادآوری کنه که «گیرافتادی پسرم، گیرافتادی». یادمه «ف» ازم پرسید کجا کار می‌کنی و من با انگشت ساختمون رو بهش نشون دادم و گفتم اونجا. فقط «ل» بود که اون شهر رو قشنگش می‌کرد. فقط «ل».

امروز می‌کنه یه سال. چه یه سالی آقا چه یه سالی.