من آدم آرومیام. خیلی خیلی آروم. خیلی باید تلاش کنین که من صدام رو ببرم بالا. یا مثلا کار خارقالعادهی فیزیکیای انجام بدم. البته حاشا نمیکنم که یه بار در عهد شباب با مشت زدم تو درِ کمد و بعدش تو چلهی زمستون جعبهی (شما بخونین پاکت) سیگارم رو برداشتم رفتم بیرون و یکی دو ساعت بعدش برگشتم. اون هم مال خیلی جوونیا بود. البته دروغ چرا، یه بارم توی لاکرروم جیم بودم و بهخاطر پیغامی که بهم رسید با قسمت نرم ِ مشت کوبیدم تو در لاکر. در لاکر هم برگشت تو صورتم و جاش تا دو سه روز دقیقا کنار پیشونیم بود. دیگه از این دو تا جسم سخت که بگذریم لاتبازیام بیشتر شیمیکال بوده تا فیزیکال. یعنی نهایت رفتهم نشستهم یه گوشه و با نگاههای معنادار به آدمه رسوندهم که «قشنگم گند زدی» یا هم که خیلی نوولووگوار تو بالکن سیگار کشیدهم و برای ابنای بشر غصه خوردهم. البته الان یادم افتاد به خانم «ژ» که ایشون یه صدمیلیون باری من رو رسوندن به مرحلهی کوبیدن گوشیم تو دیوار. موارد زیاد شد. شایدم آدم آرومی نیستم و فکر میکنم آرومم. حالا کار نداریم. چی میشه اما که من میرسم به مشت تو دیوار یا نرمی مشت تو درِ لاکر؟ سادهست، کافیه بپرین تو حرفم، به حرفم قبل از اینکه تموم بشه جواب بدین، یا اینکه گوش کنین اما با رسم شکل بهم نشون بدین که گوش نکردین و فقط منتظر بودین خفهخون بگیرم تا حرف خودتون رو بزنین. اینم تازه تا پنج شیش بارش اوکیه. یو آر گود. اما اگر تو یه سفر بشه هفتهشت بار، خبری که براتون دارم اینه که بحثمون حیفش میشه.
من آدم فکر بکنیام. میشینم اووووووووو وه فکر میکنم. یعنی اساسا برای من یه جا نشستن و فکر کردن از لذتهای بیبدیل بشره. یعنی اینجوری براتون بگم که من نود و پنج درصد کافههای زندگیم رو تنها رفتهم که فقط بشینم فکر کنم. هفتادوپنج درصد سفرای زندگیم هم. حالا البته دیگه الان تنهای تنها نیستم و سفرام هم طبعن لااقل دونفرهست و هرچی بیشتر بگذره این درصدا کمتر میشن. اما و اما و اما که شما هیچ ایدهای ندارین توی شهر غریب (شهر غریب منظورم دقیقا غریبه نه ننهمنغریبمبازی) گمشدن و به علامتهای راهنمایی و رانندگی جدید نگاه کردن و دست تو جیب راهرفتن چه عیشیه. من رو ولم کنین یه شنبهیهشنبهای واسه خودم، میرم کل چهلوهشت ساعت رو راهمیرم و فکر میکنم. عکسم میگیرم البته. بعد به همهچی هم فکر میکنم. من همهچی تو مغزم میمونه. خوب میمونه. تصویری، شنیداری، بویایی همهجورایی میمونه. میشینم به همهی اینا فکر میکنم. همیشه هم البته به این موضوع فکر نمیکنم که چقدر از آدمی که عصبیم کرده کفریام. نه، اصلا، جدی نه. خیلی وقتها هم خودم رو تشر میزنم و تصمیمگیریام و حرفام به نظرم غلط میان و اینا اما عموما وقتی رووووزها و با فراکانس بالا به یه چیزی فکر میکنم که هی و هی و مدام عصبیترم میکنه معنیش اینه که یه چیزی غلطه. یحتمل خیلی هم غلطه. این چیز غمانگیزیه.
این وسط یه چیز دیگه هم هست. پترنها. یادی کنیم از اون دوستمون که پترن ورد زبونش بود. این پترنها چیزای وحشتناکی هستن. مخصوصا که توی نسلهای مختلف خونی ببینیشون. الان من میبینم با اینکه با خودم فکر میکنم که با پدرم از زمین تا آسمون فرق دارم اما دارم نعلبالنعل راهی که اون رفته رو میرم. هم به لحاظ کاری و هم به لحاظ فردی و هم به لحاظ خونوادگی. از اون بدتر اینکه اصلا معلوم نیست آدم کی قراره برسه به یه نقطهای که با خودش بگه «عیزم دیگه شما همینی، خودتو به خوبی بلدی، از اینجا به بعد دستول برو دیگه». هی میری جلوتر هی میبینی که چیزای تازه برای ارائه داری. اصلا آخر این متن به نظرم منطقیه که نتیجهگیری کنیم که شاید من اصلا هم آدم آرومی نیستم. والا به خدا. الغوث الغوث، خلطنا منالنار یا رب.
من آدم فکر بکنیام. میشینم اووووووووو وه فکر میکنم. یعنی اساسا برای من یه جا نشستن و فکر کردن از لذتهای بیبدیل بشره. یعنی اینجوری براتون بگم که من نود و پنج درصد کافههای زندگیم رو تنها رفتهم که فقط بشینم فکر کنم. هفتادوپنج درصد سفرای زندگیم هم. حالا البته دیگه الان تنهای تنها نیستم و سفرام هم طبعن لااقل دونفرهست و هرچی بیشتر بگذره این درصدا کمتر میشن. اما و اما و اما که شما هیچ ایدهای ندارین توی شهر غریب (شهر غریب منظورم دقیقا غریبه نه ننهمنغریبمبازی) گمشدن و به علامتهای راهنمایی و رانندگی جدید نگاه کردن و دست تو جیب راهرفتن چه عیشیه. من رو ولم کنین یه شنبهیهشنبهای واسه خودم، میرم کل چهلوهشت ساعت رو راهمیرم و فکر میکنم. عکسم میگیرم البته. بعد به همهچی هم فکر میکنم. من همهچی تو مغزم میمونه. خوب میمونه. تصویری، شنیداری، بویایی همهجورایی میمونه. میشینم به همهی اینا فکر میکنم. همیشه هم البته به این موضوع فکر نمیکنم که چقدر از آدمی که عصبیم کرده کفریام. نه، اصلا، جدی نه. خیلی وقتها هم خودم رو تشر میزنم و تصمیمگیریام و حرفام به نظرم غلط میان و اینا اما عموما وقتی رووووزها و با فراکانس بالا به یه چیزی فکر میکنم که هی و هی و مدام عصبیترم میکنه معنیش اینه که یه چیزی غلطه. یحتمل خیلی هم غلطه. این چیز غمانگیزیه.
این وسط یه چیز دیگه هم هست. پترنها. یادی کنیم از اون دوستمون که پترن ورد زبونش بود. این پترنها چیزای وحشتناکی هستن. مخصوصا که توی نسلهای مختلف خونی ببینیشون. الان من میبینم با اینکه با خودم فکر میکنم که با پدرم از زمین تا آسمون فرق دارم اما دارم نعلبالنعل راهی که اون رفته رو میرم. هم به لحاظ کاری و هم به لحاظ فردی و هم به لحاظ خونوادگی. از اون بدتر اینکه اصلا معلوم نیست آدم کی قراره برسه به یه نقطهای که با خودش بگه «عیزم دیگه شما همینی، خودتو به خوبی بلدی، از اینجا به بعد دستول برو دیگه». هی میری جلوتر هی میبینی که چیزای تازه برای ارائه داری. اصلا آخر این متن به نظرم منطقیه که نتیجهگیری کنیم که شاید من اصلا هم آدم آرومی نیستم. والا به خدا. الغوث الغوث، خلطنا منالنار یا رب.
No comments:
Post a Comment