حقیقت این است که من هم آدمم. برخلاف آن‌چه به نظر می‌آید که تمام مدت در حال تغییر و آمد و رفت و مهاجرت و کوله‌به‌پشتی هستم، همیشه دلم خواسته که یک جایی باشد که برای یک مدت معین طولانیِ خوبی خانه‌ام باشد. حالا می‌شود هفت و نیم سال و به روایتی دیگر پانزده سال که هیچ‌وقت هیچ‌جایی خانه‌ام نبوده. من همیشه در حال ترک‌کردن بوده‌ام. دقیق‌ترش این است که یا داشته‌ام ترک می‌کرده‌ام یا متعلق نبوده‌ام به جایی که تویش بوده‌ام. همین و دقیقاً همین باعث شده‌بود، باعث شده‌است که هیچ‌وقت هیچ‌جایی را مال خودم نکنم. هیچ‌وقت هیچ‌جایی را آن‌طور که دلم خواسته‌باشد نچینم. هیچ‌وقت برایم آن‌قدری فرق نکند که رنگِ چه به سایه‌ی چه می‌آید. من همیشه داشته‌ام می‌رفته‌ام. حالا هم. این اما دلیل نمی‌شود که با شوق دست نکشم روی میزهای غذاخوریِ هفتاد و پنج سانتیِ موجی یا نفسِ آسوده‌ای را از بینی بیرون ندهم وقتی روی فرویوو‌‌آرمچرهای قهوه‌ای سوخته‌ی پاتری‌بارن به آرامی و دقت می‌نشینم. 

No comments:

Post a Comment