حلقهی مهندسیاش را توی انگشت کوچکش برای بار سههزار و هفتصدم چرخاند و گفت که طبیعت بیسی از آلبرتا قشنگتر است. خون ِ لبنانی و تربیت کانادایی ملقمهی جالبی از آب درنیامدهبود. چند ساعت بعد که برای شام توی رستوران مجللی که به هوای پذیرایی از مهمانانِ از ونکوورْآمده ترتیب دادهشدهبود باز روبروی هم نشستیم، با لبخند گفت که مسیر تا هتلش را پیاده برگشته و از خلوتی خیابانها متعجب بوده. چند ساعت بیشتر به پروازم به سمت ناقشنگی مزمن شرق باقی نماندهبود و گرمای دو پاینت آبجوی کهربایی زیر گوش راستم نبض میزد.
No comments:
Post a Comment