صبح‌ها سختن. متاسفانه خیلی هم سختن. اولین فکر روزم بعد از بیدار شدن اینه که کی شب میشه؟ کاش زودتر شب شه. روز انگار که در حال تجاوز پایدار بهمه. روزهای ابری البته فرق دارن. انگار که دنیا کمی مهربون‌تره. اون روزایی که اما آفتاب می‌افته تا وسط خونه تمام مدت مضطربم. همه آفتاب رو دوست دارن. من نه. سنگاپور شبیه شکنجه‌ی ممتد بود از بس که خورشید بود، از بس که هیچ‌وقت هیچ‌ ابری نمی‌تونست بیشتر از یه نصف روز تو آسمان دووم بیاره. 

صبح‌ها انگار تمام دستاوردهای روز قبلش از دست رفته. صبح‌ها ترس برم می‌داره که نکنه امروز هم قراره به اضطراب و استرس بگذره؟ صبح‌ها سختن از این لحاظ که باز باید شروع کنم تمام فکرامو برنامه‌ها و اون چیزایی که باعث می‌شه این اضطراب مزمن و راش آدرنالین مدام کمتر بشه رو دوره کنم. دونه به دونه. آدم به آدم. پروژه به پروژه. باید این اپه رو باز کنم و مدیتیت کنم. باید به صدای کتری در حال جوش اومدن گوش کنم و به خودم بگم «حالت خوبه بابا، همه چی خوبه بابا، هیچی نیست، نازی‌نازی». صبح‌ها باید برم زیر دوش آب داغ. زیر دوش انگار امن‌تره. توی حوله هم. تصویر بیرون پنجره هم وقتی تنم پیچیده توی حوله انگار قشنگ‌تره. 

صبح‌ها سختن آقا، سخت.

No comments:

Post a Comment