اینجای دنیا ملت خیلی دوست دارن بگن سرشون شلوغه. انگار که مثلا فضیلتی باشه توش که سرشون شلوغ باشه که نتونن بخوابن یا صبحها مجبور باشن پشت فرمون مسواک بزنن یا هرچی. بعد خب من چون دارم مرزهای درگیر کردن خودم رو در زیادت امور روز-به-روز جابهجا میکنم و با توجه به اینکه همه رو هم مسخره میکنم وقتی میگن سرشون شلوغه، اونروز مچ خودم رو گرفتم که داشتم قسم میخوردم که رو گوشیم ۶ تا تقویم مختلف دارم. دیروز یهو به فکرم رسید که من از سیزده سالگی در حال تلاش برای رسیدن به زندگی مطلوب و موفقیت بودم و دقیقا میتونم بگم که درگیر کار تماموقت بودم و الان اگر دنیا جای درستتری بود و عدالتی در کار بود باید قشنگ میتونستم بازنشست شم. تازه این درحالیه که تلاشم برای گرفتن معدل بیست در امتحانات نهایی دبستان و در ادامهش تستهایی که برای ورود به مدرسهی راهنماییِ تیزهوشان و نمونه دادم رو اصلا به حساب نیاریم. هفتهی پیش توی جمع یه تعداد کارآفرین تورنتویی بودم که البته با شاخصهای امریکای شمالی خیلی هم همه انسانهای خاضعی بهحساب میاومدن. بعد خدا به سر شاهده به صورت کاملا اتفاقی و رندم یه شمای کوچیک از زندگیم ارائه کردم که آره من سه سال بدون حقوق و مواجب تو گرونترین جای دنیا زندگی کردم. بعد چون دیدم که چشماشون گرد شد براشون توضیح دادم که مشکلی نیست و اینکه ایرانی بودن با مزایای خاص خودش میاد که در عرض سه دقیقه احساس کردم همهشون چنان غمگین و معذب شدن که تو بگو دیمنتورها بوسیدهباشنشون. فکری شدم که بابا جدا ایت ایز عه بیگ دیل. هر روز و هر روز بیشتر احساس میکنم باید با خودم مهربونتر باشم و بفهممتر که لازم نیست تا گور حرص بخورم و کار کنم و بدوم. با اینحال شاید شما هم باورتون نشه اما ۶ تا تقویم مختلف روی گوشیم و کامپیوترم و سامانههای دیگهم هست که انجام چیزایی که تو خط بالا بهشون اشاره کردم رو سخت میکنه. بگذریم؟
No comments:
Post a Comment