هفته‌ی پیش دفاع کردم. الان به قول بابا دو تا مافوق‌لیسانس دارم. انگار باری که گذاشته‌باشم زمین. دو روز منتهی به دفاع خیلی سخت بودن. ممتحن خارجی آورده‌بودن با این‌که لازم هم نبود. یک ساعت و چهل‌و‌پنچ‌ دقیقه ازم سوال پرسیدن. تازگی بیشتر از نیم ساعت که مداوم حرف می‌زنم صدام می‌گیره. قشنگ می‌گیره‌ها، یه‌جوری که دیگه فقط باید داد بزنم تا صدام دربیاد. برای جلسه‌ی دفاع، نیم ساعت که پرزنتیشن خودم طول کشید و بعدش هم سوال‌ها و بعدش هم سوپروایزرم زنگ زد که تبریک بگه و نیم ساعت هم اونجا حرف زدم و عملا بعدش صدابی‌صدا. شین گفت بریم بیرون راه بریم دلت باز شه یه‌کم،‌ رفتیم اما من انگار خالی شده‌بودم. سه سال طول کشید. دقیقا دو سال و یازده ماه. راه می‌رفتیم و شین حرف می‌زد و من هی چونه‌م رو بیشتر فشار می‌دادم توی یقه‌ی کاپشنم. شب قبلش قرار بود ل بیاد پیشمون. زنگ زدم که هانی نیا من اوضاعم خیلی ناجوره، یحتمل میشینم جلوت گریه می‌کنم. هفته‌ی بعد با ن اومدن. نشسته‌بودم روبروشون و نگاهشون می‌کردم و فکری بودم که «نگاه کن من با اینا ده ساله دوستم». آدم باید قدر رفاقتاشو بدونه. حالا نمی‌خوام یعنی یهو تبدیلش کنم به فیلم‌نامه‌ی مسعود‌کیمیایی‌طور اما خداییش ده‌سال اصلا کم نیست. از اون سر دنیا همه‌مون پاشدیم اومدیم این سر دنیا و هنوز با هم دوستیم. هنوز می‌خندیم با هم. خیلیه. یعنی خواستم بگم که شماها هم بدونین که تموم شد. 
چند شبه هم که داریم فیلم‌های هری‌پاتر رو دوره می‌کنیم راستی. امشب قراره ولدمورت برگرده. خیلی براش هیجان دارم. همینجوری که فیلم‌ها رو می‌بینم یادم می‌افته به حال و هوام موقعی که برای بار اول می‌خوندم کتاباش رو. البته که اول کتاب دوم رو خوندم. یادمه با مامان طبق عادت مهعود هرهفته رفته‌بودم دم دانشگاه کتاب بخریم. مامان از صاب‌مغازه پرسید که «کتاب جدید چی دارین؟» و اوشونم جواب داد که «یه هری‌پاتر نامی هست که نمی‌دونم چطوره». مامان یهو گل از گلش شکفت و گفت که «اوه آره خوندم درموردش تو روزنامه‌ها،‌بدین بدین!». اینجوری شد که ما کتاب دوم رو گرفتیم و بردیم خونه. من اول خوندم و خدا به‌سر شاهده لحظه‌ای زمین نذاشتم کتاب رو. بعد فهمیدیم که کتاب اول رو جاانداختیم. بعد کتاب سوم رو خوندیم و بعد تا کتاب هفتم برای هر جلد یه سال صبر کردیم. یادمه کتاب چهارم رو دم عید داشتم می‌خوندم. اونجا که ولدمورت برمی‌گرده و زنده می‌شه قشنگ ترسیدم و کتاب رو بستم. هیچ‌وقت همچو تجربه‌ای نکرده‌بودم. چه‌می‌دونم. حالا یعنی می‌خوام بگم که داریم هری‌پاترا رو دوباره می‌بینیم. امشب شین گفت که «می‌دونم مانی‌هایست اومده من اما ترجیح می‌دم هری‌پاترا رو ادامه بدیم.» بعدش هم ادامه داد که شبا خوابای خوب می‌بینه از وقتی شروع کردیم. طبیعتا گفتم باشه هرچند که خودمم ترجیحم همین بود. بگذریم. دفاع کردم خلاصه. مبارکه ایشالا. خدافس.

No comments:

Post a Comment