در طول روز از چیزایی که توی سرم میگذره نوت برمیدارم. البته خیلی موفقآمیز نیست چون عمومن بعدش نمیتونم بفهمم منظورم چی بوده. مثلا برداشتهم دو هفته پیش نوشتهم «normal people». قبلش هم هست «ثالث»، قبلترش نوشتهم «اتوبیوگرافی» و قبلترش هم نوشتهم «کرت ونهگات». یه کتابفروشی به نسبت زنجیرهای هست توی تورنتو به اسم BMV. میگم بهنسبت چون خیلی حالت ایندیطور داره. گوگل میگه ترجمهی ایندی (indie) میشه مستقل اما خب اشتباه میکنه. مستقل یه چیز دیگهست. ایندی توی معنیش حال خوشِ «من برام مهم نیست بقیه چی فکر میکنن»ـی داره که مستقل نداره. فکر کنم سرجمع چهار تا شعبه داشتهباشن. کتابهای دستدوم میفروشن و خیلی چیزای دیگه. البته دستدوم که میگم نه که فکر کنین کتابهای پارهوپورهست. کتابی که تو بگو انگار الان از زرورق درآوردهن. کتاباشون یهجوریه انگار که فرزانه صاحب همهشون بوده، تمیز، نو، بدون تا یا کثیفی. بعد اما قیمتها از نصف هم کمتر. بعضی از کتابهایی که یازده سال پیش گذاشتم وقت بیرون زدن از ایران رو ازشون خریدم. کتابای موراکامی و ایشیگورو که قبلا رو کیندل خوندهبودم اما قیمت جلدکاغذیشون زیاد بود رو هم ازشون گرفتم. حالا یعنی دارم میگم که میدونم توی اون کتابفروشی بودم که اون چند تا نوت بالا رو برداشتم اما یادم نمیاد برای چی. یه سوادی البته یادم هستا. مثلا میدونم ونهگات رو که نوشتم کتاب سلاخخانهی شمارهی پنجش تو دستم بود و یادم افتادهبود به کتابفروشیای که ازش خریدمش تو تهران اما یادم نمیاد که چی منظورم بوده. این نوتها رو برمیدارم که بعدن در موردشون بنویسم اما خب می بینین که بسامد پستکردنهام چهشکلیان. یکی در دو ماه؟ یادمه سال ۸۵، ۸۶ اینا روزانه پست مینوشتم. به قول خودمون مینیمال مینوشتم. داستانهای خیلی کوتاه، فلشفیکشن. تعداد ویزیتهای روزانهی وبلاگم رو ساعتی چک میکردم. یادمه رضا ناظم که به وبلاگم لینک داد از هیجانش شب خوابم نمیبرد. نه که قرار بود اتفاق خاصی بیافته بعدش، نه، صرفا فکر میکردم قراره نویسنده بشم و بهبه نگاه کن ببین کی بهم لینک داده. حالا؟ هیچی، هرموقع میخوام بردارم یه چیزی بنویسم میبینم دارم خاطرهی نوستالژیک تعریف میکنم. فلانجا بودم و فلان بو اومد و فلان چیز شبیه فلان چیز دیگه بود و آخ کاش من الان توی فلان خیابون بودم و وای کاش میشد یه بار دیگه بتونم فلان کارو بکنم و اینا. فکر کنم آخرین تلاش جدیم برای نوشتن همون داستان خانم امرالد بود و البته ایمیلهای یومیهم که به مدت یک سال بصورت مداوم در مورد اوضاع و احوالم برای مخاطب خاص اون روزهام فرستادم. گاهی میخونمشون هنوز و برام عجیبه که اونهمه چیز برای نوشتن داشتم. شایدم بهخاطر داشتن مخاطب حقیقی (در مقابل مجازی) بود که اونهمه چیزی از مغزم میومد بیرون. انگار داشتم حرف میزدم و خب من عاشق حرف زدنم. من حقیقتن عاشق حرف زدنم.
No comments:
Post a Comment