هنوز همانطور همانجا نشسته . نميدانم به كجا چشم دوخته ، سمت راست پيشانيِ من ، يا سيمِ سفيدي كه تنها لامپ اتاق آويزانش مانده . ميدانم ، ميدانم ، فرقشان از زمين است تا آسمان . اما درد اينجاست كه نگاه او هيچ توفير نميكند . گاهي با خود ميگويم ، بروم صاف بايستم زير همان تنها لامپ اتاق ، بعد عين خودش چشم بيندازم به چشمان وق زده اش . بگويم «هوي مردك ! سمت راست پيشاني نديده اي يا سيم سفيد ؟» . يكبار تا چند قدمي زير لامپ هم رفتم ، اما بعد ترسيدم . انسان است ديگر ، گاهي ميترسد .
کجایی؟ نمی نویسی؟
ReplyDeleteبنویس دیگه!
هان؟
راست می گویی انسان است دیگر گاهی می ترسد
ReplyDeleteوقتی که آدم را با خودش می برد حالا چه بخواهی چه نخواهی ! با خودش می برد
تا چند قدمی زیر همان لامپ...
خیلی خوب بود :)
آدمیزاد است دیگر!
ReplyDeleteسلام به من یه سر بزن ضرر نمی کنی
ReplyDeleteنمی دونمم من چرا نترسیدم!
ReplyDeleteوبلاگ بدون اسم هم عنوان خیلی هوشمندانه ایست
نمی دونم
ReplyDeleteآدم گاهی می ترسه اما باید از تجاربش استفاده کنه!!
ReplyDeleteتا با چشماش پیشونی تو و اون سیم برق رو بر باد نداده چند قدم اون طرف تر رو هم امتحان کن!