سرما خورده‌ام. شاید آخرین بار دو سال پیش بوده‌باشد که سرماخوردگی این‌طور انداخته‌باشدم. پنج روز انگار که طوری نباشد صبح به صبح در محل کار حاضر شدم و جیم‌های یک روز در میان را هم بدون نقص به‌جا آوردم. حالا اما بعد از پنج روز دست‌ها را گرفته‌ام بالا که تسلیمم دیگر، می‌مانم این یک روز را خانه. اما یک روز فقط. فردا باز باید بروم به دیدن کلاینت . ایمیلِ آماده‌باش برای جلسه‌ی فردا را همین حالا دریافت کرده‌ام. دم‌نوش ِ بابونه را کمی روی میزِ گردِ وسط هال جابجا کردم تا عنوان ایمیل ِ دریافتی را روی گوشی بخوانم. «پوینت آو کانتکت دیتیلز فور...دیتا سنتر». از صبح هر ده دقیقه یک ایمیل رسیده. از هر پنج تا یکی‌ش را باید شخصن جواب بدهم. این یعنی مرخصی استعلاجی هم مال از ما بهتران است.

درس چند ماه پیش تمام شد. می‌گویم چند ماه پیش چون دقیقش را نمی‌دانم. اینجا همیشه تابستان است و گذر زمان لااقل برای من هیچ معنی نمی‌دهد. برایم جولای با فوریه فقط در تلفظ تفاوتشان است. روز، ساعت شش شروع می‌شود و غروب سیزده ساعت بعدش است. به یاد آوردن ِ تسلسل اتفاقات هم همتی می‌خواهد که من ندارمش.
درس چند ماه پیش تمام شد. والدین جهت فارغ‌التحصیلی تشریف آوردند و بعد از سه هفته به سرزمین اسلامی بازگشتند. چند هفته‌ی اول بعد از کار گیج بودم که باید چه بکنم. برای دو سال و نیم، تمام زندگی از من روی‌گردانده بود. کلاس‌ها روزهای شنبه بود و تیم‌ورک‌ها روزهای یکشنبه. پرزنتیشن‌ها و پروژه‌ها و الخ جای خودشان. سال دوم تحصیل به تمامی برای خودش یک شغل تمام‌وقت بود. بعد از بازگشت از کار، بی‌که امکان استراحت داشته‌باشم مجبور بودم درس بخوانم. دو هفته در هر ترمی را باید برای کلاس‌های در طول هفته مرخصی می‌گرفتم که معنیش خداحافظی با سفر و سیاحت بود و بالاتر از همه‌ی این‌ها چندین هزار دلاری بود که هر ترم باید جهت تحصیلات پرداخت می‌کردم. تمام شدنش تبدیل شده‌بود به یک آرزوی دست‌نیافتنی. دو سال و نیم پست وبلاگی را که قرار بود بعد از آخرین امتحانم پابلیش کنم توی ذهنم مرور می‌کردم، بزرگترین دستاورد...سخت‌ترین اچیومنت...مستر‌آومنجمنت...بلاه‌بلاه‌بلاه...بعد اما یک‌هو تمام شد. من فقط گیج بودم که حالا قرار است چطور شود. این چهار خط را هم انگار که مجبور کرده‌باشم خودم را، انگار که یک لزومِ ناخواسته، از آن جهت است که می‌نویسم.

سرما خورده‌ام. مدام پایین کمرم عرق می‌نشیند. از صبح سه بار دوش گرفته‌ام، ژن‌های مادری من را این‌سوی دنیا هم رها نکرده‌اند.

جوانی که به تازگی عهده‌دارِ پروژه‌های سکوریتیِ اداره‌ی مالیات دولت سنگاپور شده بعد از هر ایمیل یک اسمس اکنالجمنت می‌فرستد. سلفش دختر آرام و متینی بود. در تمام شش ماهی که با هم کار می‌کردیم فقط دو بار تماسی خارج از محدوده‌ی ایمیل داشتیم، آن هم با کلی عذر و پوزش. در بدو ورود به بیگ‌فور به‌تان یاد می‌دهند که چطور کلاینت را وقع‌بگذاریم، چطور کاری کنیم که خوش‌خوشانشان باشد و چطور ستیسفکشن را برایشان ترسیم کنیم. این‌یکی اما کمی دارد زیاده‌روی می‌کند. لااقل برای یک امروز که من بعد از بوقی دارم یک روز از مرخصی‌های استعلاجی‌ام را استفاده می‌کنم کمی تو-ماچ است. جواب می‌دهم که دییر فلانی، حقیقتن لازم نیست بعد از هر ایمیل با یک اسمس از من درخواست جواب کنی. من اینجا ننشسته‌ام که ماشین تولید جواب نامه‌ی تو باشم. به نامه‌ی تو که برسم جوابت را خواهم‌داد. یک لبخند زپرتی لعنتی هم به نشانه‌ی کانسالتنت خوب و آرام بودن ضمیمه‌ی اسمس می‌کنم و می‌فرستم. می‌بینم که دارد چیزی تایپ می‌کند. بعد می‌بینم که دیگر تایپ نمی‌کند. باز تایپ میکند و باز نه. گوشی را می‌گذارم کنار. دمنوش را سرمی‌کشم و از پنجره به بیرون خیره می‌شوم. بالاخره اسمسش می‌رسد. عذرخواهی کرده و به سبک آسیایی‌های دوست‌داشتنی یک اسمایلی مساوی-پرانتز باز فرستاده. این بار سوم است که از دست کلاینتی از کوره درمی‌روم. همکارها قبل از جلساتِ طولانی به شوخی ازم درخواست می‌کنند که کلاینت را نکُشم. به‌شان لبخند می‌زنم.

سرما خورده‌ام.

No comments:

Post a Comment