میگوید "مولوی، فروشگاه برادرانِ دارودی". میگوید خودش هم میتواند برود برایم بگیرد و بفرستد کرج تا برایم بیاورند. اصرار میکنم که نه. نمیخواهم جایی برود، هنوز چهل روز وقت هست، توی این چهل روز حتمن کسی پیدا میشود که بخواهد یک خیری بکند. اصرار میکند ولی که میرود و راهی نیست و کلاش میشود دو سه ساعت. از او اصرار، از من انکار. حواسم ولی نیست دیگر. حواسم توی شلوغی شهرم است. حواسم مانده خیره به پلهای نیم در یک روی جویهای آب شهرم. خیالم مانده خیلی جاها. نقشه گوگل را باز میکنم. هنوز کلمهی مولوی روی سرچبار نقش نبسته که پین را میگذارد روی ایستگاه متروی مولوی. دلم آشوب میشود. خیام را میروم بالا. یادم میافتد به پدربزرگ. چقدر شد که نیست؟ یک سال بیشتر. اگر او بود نقشه را باز نمیکردم. میپرسیدمش که کدام راه سریعتر است. دستش را حتمن توی هوا تکان میداد که میروی فلانجان، از آنجا میپیچی به فلان کوچه، بعد از فلان دکه دور میزنی به فلان خیابان و تا جای پارک ماشین را هم میگفت. پیرمرد دوستداشتنی من. دستهاش توی هوا تکان میخوردند و صدای برخورد مچ لاغرش با ساعت استیل تیکتیک توی فضا پخش میشد. آرام که میگرفت دو بار میزد روی پایت و میپرسید، "اونجا چه کار داری حالا پسر؟" میگفتمش. همه چیز را برایش میگفتم. بعد هم اخم و لبخند توامانش خیره میماند به جایی پایین تلویزیون. حتمن.
No comments:
Post a Comment