قرار گذاشتهاند که سورپرایزش کنند. من را هم دعوت کردهاند. گفتهاند بیا. من هم گفتهام باشد میآیم. همهشان اما میدانند که نمیروم. دلایل خودم را هم دارم. گندهترینش این است که اساسن وقتی یک جماعتی دور هم هستند که یک زبانی بلدند که تو بلد نیستی و ترجیحشان هم حرف زدن به همان زبان است، اینکه تو بروی بخواهی باهاشان به یک زبان دیگری تعامل کنی، خیلی احمقانه است، خیلی حُمق است، خیلی مذبوحانه است. این به کنار اصلن، حالا باز متهم میشوم به ریسیست بودن، ولی خب یک جماعتی هستند که بعد از شات دوم در بهترین حالت میشوند شبیه این آدمهایی که وقتی مست میکنند شروع میکنند به همه ابراز علاقه و محبت کردن. تصور اینکه با چشمهای وقزده بهم نگاه کنند و با لبخند، سرهایشان را از دو طرف به صورت افقی تکان دهند و «برادر» خطابم کنند، حالم را بد میکند. بنابراین است که نمیروم.
No comments:
Post a Comment