پیراهن یا دستگیرهی قابلمه
خانمی که هر پنجشنبه میآید خانه را به زعم خودش تمیز میکند و میرود اینبار فراموش کرده بود که پیراهنهای من را اتو بزند. بار اولش هم نبود. صبح از خواب بیدار شدم و دیدم هیچ لباس ِ اتوشدهای ندارم. یکی را برداشتم بردم انداختم روی میز اتو و همانطور خوابآلود شروع کردم به اتو کشیدن. اتو یک خاصیتی برای من دارد که خواب را از سرم میپراند. شاید چون همهاش باید حواسم باشد که یک جا ثابت نماند روی لباس، یا شاید چون فس فسِ بخارش عصبیام میکند و چشمهایم را بیاراده بازتر یا هر چه. خلاصه بعد از سی ثانیه که چشمهایم شروع کرد دنیا را دقیقتردیدن، متوجه شدم که لباسی که زیر اتو ضجه میزند به خوبی مندرس شده. مندرس به معنای واقعی کلمه و این در حالی بود که همین هفتهی پیشش با فراغ بال و آرامشی مثال زدنی پوشیده بودمش و رفته بودم سرِ کار. خیلی هم تویش مثل همیشهی قبلش حس خوب داشتم. دکمهی فسفسِ اتو را زدم که خفه شود تا بتوانم به راحتی مداقهام را بکنم. با دو دست بلندش کردم گرفتم جلوی چشمم. به تمامی آمادهی تبدیل شدن به دستگیرهی قابلمه، دمکنی و امثالهم بود.
مادر
ایران که بودم هیچوقت لباسی را دور نیانداختم، هیچ، انگار که از وظایفِ نانوشتهی مادر بود این دورانداختن البسه. یک روز میدیدی که یکیشان نیست. پیاش را میگرفتی میدیدی لباس قرنطینه شده تا توی چند روز آیندهاش (با اطلاعِ قبلی البته) گذاشته شود دمِ در، یا فرستادهشود برای فقیری کسی.
میخواهم بگویم که این اولین باری بود که کهنه شدنِ یک پوشیدنی را درک میکردم. میفهمیدم وقتی مادر میگفت «این دیگر کهنه است» منظورش چه بود. شاید زیادی رمانتیک باشد، اما من واقعن هیچوقت نمیفهمیدم و نفهمیدم که یعنی چه که یک لباسی وقتی هنوز پاره نشده، یا رنگش نرفته، یا یقهاش هنوز شق و رق میایستد، این چطور میتواند کهنه باشد؟
شهود
یکهو احساس کردم، تمام آنهمه بزرگشدنی که برای خودم متصور بودم تا قبل از این اتوزدنِ صبحگاهی، توهمی بیش نبوده. اصلن انگار تصورِ استقلالی که بواسطهی کسبِ درآمد تویم ریشه دواندهبود، افیونی بیارزش بوده.
لباس را تا کردم گذاشتم توی کمد. طبعن لباسِ دیگری را اتو زدم و پوشیدم. هنوز اما نمیدانم چندتای دیگر از اینها، از این شهودهای دفعی مانده که بخورد توی صورتم.
No comments:
Post a Comment