شرکت؛ سنگاپور
شرکت ما در سنگاپور واقع شدهاست ولی تا به امروز اعم پروژههایی که در آن انجام شده پروژههایی با کارفرمای ایرانی بوده. شاید اساسن هم دلیل اینکه من این شانس به نسبت گنده را آوردم و توانستم بلند شوم و بیایم اینجا همین با ایران کار کردن اینها بود به معنایی. مدیر و صاحب و آقا و بالاسرِ شرکت، ایرانی است و به غیر از او و من که یک مهندس نرمافزاری هستم، یک نفر آدم ایرانیِ دیگر هم توی این شرکت هست که سابق بر این مدیر من بود و حالا تبدیل شده به همخانهام و دوستم که به نظرم بهتر از پوزیشن قبلی هست. یعنی میخواهم بگویم ما ایرانیها بسیار در اقلیت هستیم و حتمن از نالهها و شیونها و مویههایم در اقصینقاط شبکههای اجتماعی مختلف دستتان آمده که من چقدر خوشحال نیستم از اینکه دورم را آدمهایی گرفته که دوست ندارمشان.
آلیس
حالا به هر حال. یک خانم به نسبت پا به سنگذاشتهای داریم توی شرکت که کارش شبیه همان چیزیست که توی ایران بهش میگوییم امور اداری. حتمن متوجه شدید که من با گفتن «میگوییم» چطور رندانه خودم را گذاشتم توی تیمِ شما و اگر نفهمیدید حتمن حالا دیگر با خواندن این جمله فهمیدید. این خانم پا به سن گذاشته اسمش آلیس است. حتمن از اینکه اسم یک نفر آلیس باشد یک دختر بسیار زیبا رو میآید توی ذهنتان با موهای بلوند و کفشهای پاشنه بلند که دارد با یک خرگوش و یک آقای چاق که توی دستش یک دسته ورق ِ تاروت است صحبت میکند و یک موجودِ غریبِ دیگری هم آن گوشه ایستاده دارد قهوه میخورد و در حالی که عینک پنسیاش را با دو انگشت جابجا میکند معاشرت اینها را زیر نظر دارد. بگذارید بهتان بگویم که این آلیس عمومن با شلوارک و دمپایی میآید سرِ کار و فکر نکنید که من هم میتوانم با دمپایی و شلوارک بیایم سرِ کار، خیر نمیتوانم به این دلیل که من یک مهندس نرمافزار هستم و دِرِسکُد دارم و هر روز به غیر از جمعهها که میتوانم حداکثر تیشرت تنم کنم، باید لباس متشخص بپوشم و هنوز هم دلیلش را نمیدانم حقیقتن که من واقعن چرا باید اینقدر موقع کُد نوشتن سختم باشد پشت کامپیوتر. من حتی توی هیچ جلسهای هم که تویش آدمی غیر از خودهامان باشد شرکت نمیکنم و این خب حتمن میتوانید حدس بزنید که چقدر غمگین است.
الو الو
میگفتم. دیروز این آلیس آمد بالاسر من و گفت که رییس بهش گفته که یک چیزی را که بعدن فهمیدم کپی پاسپورتش بوده فکس کند ایران و نمیشود و این برایش خیلی غمگین بود و هول هم شدهبود که حالا باید چکار کند و دارد دیر میشود و سیاوش تو بیا به من کمک کن که بلدی فارسی حرف بزنی. بله در جاهایی از جهان اینکه شما بتوانید فارسی حرف بزنید پوئن مثبت لحاظ میشود برایتان و من هم شادان و خرامان باهاش رفتم تا دم میزش که یک و فقط یک تلفن اندازهی چی رویش بود و یک مقدار کاغذ و یک کامپیوتر که البته به بزرگی تلفنه نبود و چیزهای دیگر. گفت توجه کنم که دارد دقیقن همان شمارهای که رییس بهش دادهاست را میگیرد و نمیشود و چرا نمیشود و این غمگین نیست که نمیشود؟ من تقریبن تعجب کردم چون اینور دنیا آدمها خیلی معنای غم و خوشی و این مفاهیم درونی را نمیفهمند. هر چند که آنور هم نمیفهمند و به نظر من فقط ادایش را درمیآورند. که تازه اینوریها که ادایش را درنمیآورند شرف دارند به آنوریها چون حسابت باهاشان مشخص است دیگر. من در همان حالِ تعجب و اینها نگاهی انداختم به برگهای که رویش شماره تلفن بود. از کنارش یک باریکه با کاتر بریده شده بود و یک رقم از شماره تلفن را برده بود. با خودم گفتم همین شماره که رفته را حتمن اشتباه میگیرد و به خودم مفتخر شدم که همه چیز را رمزگشایی کردم همانطور که ویتگنشتاین تما مسائل فلسفه را به زعم خود حل کردهبود. بهش گفتم که شماره را بگیرد و بگذارید برایتان بگویم تا بخواهد به من ثابت کند که شماره را دارد دقیق میگیرد سه بار شماره را روی لاوداسپیکر گرفت و شماره هی غیب میشد و من میشنیدم که یک مادر مردهای آنطرف خط برمیدارد و میگوید الو الو الو و ما کماکان داشتیم میگفتیم «تو تو تری فور ناین...» و بالاخره وقتی مطمئن شدیم که شماره درست است برای بار چهارم شماره را گرفتیم و من گوشی را بردم سمت گوشم. بوق بوق و گوشی را برداشت. یک صدای عصبانیای گفت بله. من صدایم را خیلی شیک کردم و گفتم سلاملکم و یاد مادرم افتادم که میگوید سلاملکن و ما میخندیدیم همیشه و خودش هم میخندید. به هر حال همانطور که توی فکر مادرم بودم ایشان گفت سلام. و من گفتم «قربان بنده از سنگاپور تماس میگیرم خدمتتان حال شما خوب است؟» و مطمئن بودم که حالا از سنگاپور یک تصویری شبیه بنگلادش یا سریلانکا توی ذهنش شکل گرفته، و دارد فکر میکند که خدایا چرا من چرا اینجا ولی من میخواهم بگویم که سنگاپور خیلی خوب است و فارسیاش بله زشت است کلمهاش به نسبت، سنگاپور! سنگاپور! ، اما انگلیسیاش سینگاپُر است که خیلی هم شیک است. و ما اینجا به خدا آب آشامیدنی داریم. اینجا بخشی از مالزی نیست و اینجا خیلی هایتک است و ماهایی که اینجا زندگی میکنیم فکر میکنیم که تمام خوبیهای اینجا توی کردیتمان باید باشد در صورتی که اشتباه میکنیم و حالا بماند.
ایشان گفت «آقا شمایین زرت و زرت شمارهی ما رو میگیرین؟» و من گفتم که من که نه ولی من یک همکاری دارم که ایشان شمارهی شما را انگار که زرت و زرت و گرفته و ببخشید نفهمیده اشتباه کرده و خودت را عشق است و بگذار من مسالهام را بگویم. گفت «بگو» گفتم «آقا به این همکار ما گفتهاند که یک پاسپورتی را فکس کند به این شماره که شما برداشتهاید اما انگار غلط است آره؟» و از "آره" منظورم این بود که سخت نگیرد و ما میتوانیم با هم رفیقهای خوبی باشیم که انگار کارساز شد و آقاهه برگشت و سر صحبت را باز کرد و گفت «آقا اینجا خانهی شخصی است، و دوهزار و پانصد متر است و در تجریش واقع شدهاست و این هم شمارهی اتاق خودم است و این حرفها را ول کن بیا بریم با هم سید مهدی آش بزنیم بعدم بریم ولنجک حال کنیم» من از شنیدن اسم سد مهدی و ولنجک پاهایم شل شد و گفتم بهش که دمش گرم باشد انشالله و باز هم دمش گرم و ایشالا به زودی که در همین حین و بین پرسید «حاجی بیلیط میلیت چنده ما بخوایم بیایم پیش شما؟» که من گفتم شما با دوهزار و پانصد متر خانه در تجریش که نباید نگران شندرغاز پول بلیط باشید که خندید و گفت که نوکرم است و من هم خندیدم و یخهایمان دیگر توی این مرحله کاملن آب شدهبود و یک خوش و بش بیاهمیت دیگر هم کردیم و من قطع کردم و دیدم آلیس دارد با اندوه نگاهم میکند. بهش گفتم که شماره اشتباه است و آنجا یک خانهای بود و عمدن در مورد متراژِ خانه حرفی به میان نیاوردم و همانطور زیر نگاهِ سنگینِ آلیس برگشتم پشت میزم و روی میز با انگشتهای دست راستم ضرب گرفتم و به بامِ تهران فکر کردم و به تجریش و سعی کردم تصویر خانهای با متراژ ِ دوهزار و پانصد متر را هر چه بیشتر توی ذهنم به عقب برانم و آن برایم بهتر بود.
کیش؛کرج
ده دقیقه نشده بود که آلیس برگشت و مساله کرد که آیا من پرسیدم که آنها آقای فلانی که رییس و صاحب این شرکت است را میشناسند و من گفتم که نه اما مطمئن هستم که نمیشناسد چون حتی قیمت بلیط به سنگاپور را هم نمیداند و کسی که میتواند برود سد مهدی حلیم بخورد برای چه باید این چیزها را بداند، این دوتای آخر را البته نگفتم چون آلیس در مورد سد مهدی چیزی نمیداند و حتمن با دانستنش غصهاش بیشتر هم میشد. گفتم میخواهی دوباره بهش زنگ بزنیم بپرسیم و از شما چه پنهان دلم هم میخواست با آقاهه دوباره همکلام شوم. سرش را تکان داد و رفتیم و باز هم همان پروسهی شماره گرفتن تکرار شد و باز صدای الو الو را شنیدم و نیشم هم باز شد و آخر سر باز صدایش را شنیدم که گفت سلام و من گفتم آقا شرمندهت ولی این همکار ما اصرار کرده که بپرسم که شما فلانی را میشناسید و ایشان گفت که آقا نه به ولله نمیشناسد و اسمش فلانیست که با این فامیلی که من گفتم فرق دارد و پدرش هم فلانیست و حتی من را در مورد اسم مادرش هم در جریان قرار داد و گفت که پدر و مادرش هم الآن در کیش هستند و خانهشان مکان است و من فکر کردم توی دوهزار و پانصد متر خانه که حتی خالی هم نباشد، میشود هزار کار کرد ولی فقط خندیدم و گفتم که دمش گرم باز هم و ببخشد و گفت «نه حاجی تخمت باشه و تونستی بکــَن بیا بریم با هم بندازیم تو صدر» و این حرفها و فکر میکنم تصورش از من یک آدمی بود که توی صدر میانداختهام و دافها توی ماشینم بوده و نمیدانست که من شش صبح از خانهمان توی کرج بیرون میآمدهام تا با هزار بار عوض کردن مترو و اتوبوس و فلان، هشت برسم به محل کارم در ستارخان، و باز از آنطرف با همن بساط یازده میرسیدهام خانه. چیزی از این موارد به زبان نیاوردم و خداحافظی کردم و به آلیس گفتم که به تمام مقدسات این شماره قطعن غلط است و او باز غمگین شد و من این بار برگشتم پشت میزم و سعی کردم به هر چیزی غیر از اتوبان صدر فکر کنم چون از بچهگی آرزوم این بوده که به همه چیز غیر از یک چیز خاص فکر کنم و هیچ وقت هم نشده.
شرکت ما در سنگاپور واقع شدهاست ولی تا به امروز اعم پروژههایی که در آن انجام شده پروژههایی با کارفرمای ایرانی بوده. شاید اساسن هم دلیل اینکه من این شانس به نسبت گنده را آوردم و توانستم بلند شوم و بیایم اینجا همین با ایران کار کردن اینها بود به معنایی. مدیر و صاحب و آقا و بالاسرِ شرکت، ایرانی است و به غیر از او و من که یک مهندس نرمافزاری هستم، یک نفر آدم ایرانیِ دیگر هم توی این شرکت هست که سابق بر این مدیر من بود و حالا تبدیل شده به همخانهام و دوستم که به نظرم بهتر از پوزیشن قبلی هست. یعنی میخواهم بگویم ما ایرانیها بسیار در اقلیت هستیم و حتمن از نالهها و شیونها و مویههایم در اقصینقاط شبکههای اجتماعی مختلف دستتان آمده که من چقدر خوشحال نیستم از اینکه دورم را آدمهایی گرفته که دوست ندارمشان.
آلیس
حالا به هر حال. یک خانم به نسبت پا به سنگذاشتهای داریم توی شرکت که کارش شبیه همان چیزیست که توی ایران بهش میگوییم امور اداری. حتمن متوجه شدید که من با گفتن «میگوییم» چطور رندانه خودم را گذاشتم توی تیمِ شما و اگر نفهمیدید حتمن حالا دیگر با خواندن این جمله فهمیدید. این خانم پا به سن گذاشته اسمش آلیس است. حتمن از اینکه اسم یک نفر آلیس باشد یک دختر بسیار زیبا رو میآید توی ذهنتان با موهای بلوند و کفشهای پاشنه بلند که دارد با یک خرگوش و یک آقای چاق که توی دستش یک دسته ورق ِ تاروت است صحبت میکند و یک موجودِ غریبِ دیگری هم آن گوشه ایستاده دارد قهوه میخورد و در حالی که عینک پنسیاش را با دو انگشت جابجا میکند معاشرت اینها را زیر نظر دارد. بگذارید بهتان بگویم که این آلیس عمومن با شلوارک و دمپایی میآید سرِ کار و فکر نکنید که من هم میتوانم با دمپایی و شلوارک بیایم سرِ کار، خیر نمیتوانم به این دلیل که من یک مهندس نرمافزار هستم و دِرِسکُد دارم و هر روز به غیر از جمعهها که میتوانم حداکثر تیشرت تنم کنم، باید لباس متشخص بپوشم و هنوز هم دلیلش را نمیدانم حقیقتن که من واقعن چرا باید اینقدر موقع کُد نوشتن سختم باشد پشت کامپیوتر. من حتی توی هیچ جلسهای هم که تویش آدمی غیر از خودهامان باشد شرکت نمیکنم و این خب حتمن میتوانید حدس بزنید که چقدر غمگین است.
الو الو
میگفتم. دیروز این آلیس آمد بالاسر من و گفت که رییس بهش گفته که یک چیزی را که بعدن فهمیدم کپی پاسپورتش بوده فکس کند ایران و نمیشود و این برایش خیلی غمگین بود و هول هم شدهبود که حالا باید چکار کند و دارد دیر میشود و سیاوش تو بیا به من کمک کن که بلدی فارسی حرف بزنی. بله در جاهایی از جهان اینکه شما بتوانید فارسی حرف بزنید پوئن مثبت لحاظ میشود برایتان و من هم شادان و خرامان باهاش رفتم تا دم میزش که یک و فقط یک تلفن اندازهی چی رویش بود و یک مقدار کاغذ و یک کامپیوتر که البته به بزرگی تلفنه نبود و چیزهای دیگر. گفت توجه کنم که دارد دقیقن همان شمارهای که رییس بهش دادهاست را میگیرد و نمیشود و چرا نمیشود و این غمگین نیست که نمیشود؟ من تقریبن تعجب کردم چون اینور دنیا آدمها خیلی معنای غم و خوشی و این مفاهیم درونی را نمیفهمند. هر چند که آنور هم نمیفهمند و به نظر من فقط ادایش را درمیآورند. که تازه اینوریها که ادایش را درنمیآورند شرف دارند به آنوریها چون حسابت باهاشان مشخص است دیگر. من در همان حالِ تعجب و اینها نگاهی انداختم به برگهای که رویش شماره تلفن بود. از کنارش یک باریکه با کاتر بریده شده بود و یک رقم از شماره تلفن را برده بود. با خودم گفتم همین شماره که رفته را حتمن اشتباه میگیرد و به خودم مفتخر شدم که همه چیز را رمزگشایی کردم همانطور که ویتگنشتاین تما مسائل فلسفه را به زعم خود حل کردهبود. بهش گفتم که شماره را بگیرد و بگذارید برایتان بگویم تا بخواهد به من ثابت کند که شماره را دارد دقیق میگیرد سه بار شماره را روی لاوداسپیکر گرفت و شماره هی غیب میشد و من میشنیدم که یک مادر مردهای آنطرف خط برمیدارد و میگوید الو الو الو و ما کماکان داشتیم میگفتیم «تو تو تری فور ناین...» و بالاخره وقتی مطمئن شدیم که شماره درست است برای بار چهارم شماره را گرفتیم و من گوشی را بردم سمت گوشم. بوق بوق و گوشی را برداشت. یک صدای عصبانیای گفت بله. من صدایم را خیلی شیک کردم و گفتم سلاملکم و یاد مادرم افتادم که میگوید سلاملکن و ما میخندیدیم همیشه و خودش هم میخندید. به هر حال همانطور که توی فکر مادرم بودم ایشان گفت سلام. و من گفتم «قربان بنده از سنگاپور تماس میگیرم خدمتتان حال شما خوب است؟» و مطمئن بودم که حالا از سنگاپور یک تصویری شبیه بنگلادش یا سریلانکا توی ذهنش شکل گرفته، و دارد فکر میکند که خدایا چرا من چرا اینجا ولی من میخواهم بگویم که سنگاپور خیلی خوب است و فارسیاش بله زشت است کلمهاش به نسبت، سنگاپور! سنگاپور! ، اما انگلیسیاش سینگاپُر است که خیلی هم شیک است. و ما اینجا به خدا آب آشامیدنی داریم. اینجا بخشی از مالزی نیست و اینجا خیلی هایتک است و ماهایی که اینجا زندگی میکنیم فکر میکنیم که تمام خوبیهای اینجا توی کردیتمان باید باشد در صورتی که اشتباه میکنیم و حالا بماند.
ایشان گفت «آقا شمایین زرت و زرت شمارهی ما رو میگیرین؟» و من گفتم که من که نه ولی من یک همکاری دارم که ایشان شمارهی شما را انگار که زرت و زرت و گرفته و ببخشید نفهمیده اشتباه کرده و خودت را عشق است و بگذار من مسالهام را بگویم. گفت «بگو» گفتم «آقا به این همکار ما گفتهاند که یک پاسپورتی را فکس کند به این شماره که شما برداشتهاید اما انگار غلط است آره؟» و از "آره" منظورم این بود که سخت نگیرد و ما میتوانیم با هم رفیقهای خوبی باشیم که انگار کارساز شد و آقاهه برگشت و سر صحبت را باز کرد و گفت «آقا اینجا خانهی شخصی است، و دوهزار و پانصد متر است و در تجریش واقع شدهاست و این هم شمارهی اتاق خودم است و این حرفها را ول کن بیا بریم با هم سید مهدی آش بزنیم بعدم بریم ولنجک حال کنیم» من از شنیدن اسم سد مهدی و ولنجک پاهایم شل شد و گفتم بهش که دمش گرم باشد انشالله و باز هم دمش گرم و ایشالا به زودی که در همین حین و بین پرسید «حاجی بیلیط میلیت چنده ما بخوایم بیایم پیش شما؟» که من گفتم شما با دوهزار و پانصد متر خانه در تجریش که نباید نگران شندرغاز پول بلیط باشید که خندید و گفت که نوکرم است و من هم خندیدم و یخهایمان دیگر توی این مرحله کاملن آب شدهبود و یک خوش و بش بیاهمیت دیگر هم کردیم و من قطع کردم و دیدم آلیس دارد با اندوه نگاهم میکند. بهش گفتم که شماره اشتباه است و آنجا یک خانهای بود و عمدن در مورد متراژِ خانه حرفی به میان نیاوردم و همانطور زیر نگاهِ سنگینِ آلیس برگشتم پشت میزم و روی میز با انگشتهای دست راستم ضرب گرفتم و به بامِ تهران فکر کردم و به تجریش و سعی کردم تصویر خانهای با متراژ ِ دوهزار و پانصد متر را هر چه بیشتر توی ذهنم به عقب برانم و آن برایم بهتر بود.
کیش؛کرج
ده دقیقه نشده بود که آلیس برگشت و مساله کرد که آیا من پرسیدم که آنها آقای فلانی که رییس و صاحب این شرکت است را میشناسند و من گفتم که نه اما مطمئن هستم که نمیشناسد چون حتی قیمت بلیط به سنگاپور را هم نمیداند و کسی که میتواند برود سد مهدی حلیم بخورد برای چه باید این چیزها را بداند، این دوتای آخر را البته نگفتم چون آلیس در مورد سد مهدی چیزی نمیداند و حتمن با دانستنش غصهاش بیشتر هم میشد. گفتم میخواهی دوباره بهش زنگ بزنیم بپرسیم و از شما چه پنهان دلم هم میخواست با آقاهه دوباره همکلام شوم. سرش را تکان داد و رفتیم و باز هم همان پروسهی شماره گرفتن تکرار شد و باز صدای الو الو را شنیدم و نیشم هم باز شد و آخر سر باز صدایش را شنیدم که گفت سلام و من گفتم آقا شرمندهت ولی این همکار ما اصرار کرده که بپرسم که شما فلانی را میشناسید و ایشان گفت که آقا نه به ولله نمیشناسد و اسمش فلانیست که با این فامیلی که من گفتم فرق دارد و پدرش هم فلانیست و حتی من را در مورد اسم مادرش هم در جریان قرار داد و گفت که پدر و مادرش هم الآن در کیش هستند و خانهشان مکان است و من فکر کردم توی دوهزار و پانصد متر خانه که حتی خالی هم نباشد، میشود هزار کار کرد ولی فقط خندیدم و گفتم که دمش گرم باز هم و ببخشد و گفت «نه حاجی تخمت باشه و تونستی بکــَن بیا بریم با هم بندازیم تو صدر» و این حرفها و فکر میکنم تصورش از من یک آدمی بود که توی صدر میانداختهام و دافها توی ماشینم بوده و نمیدانست که من شش صبح از خانهمان توی کرج بیرون میآمدهام تا با هزار بار عوض کردن مترو و اتوبوس و فلان، هشت برسم به محل کارم در ستارخان، و باز از آنطرف با همن بساط یازده میرسیدهام خانه. چیزی از این موارد به زبان نیاوردم و خداحافظی کردم و به آلیس گفتم که به تمام مقدسات این شماره قطعن غلط است و او باز غمگین شد و من این بار برگشتم پشت میزم و سعی کردم به هر چیزی غیر از اتوبان صدر فکر کنم چون از بچهگی آرزوم این بوده که به همه چیز غیر از یک چیز خاص فکر کنم و هیچ وقت هم نشده.
No comments:
Post a Comment