شاید باورتون نشه اما من تا دم ِ در کتابفروشی شکسپیر و رفقا رفتم اما توش نه. اون موقع دلیل قانعکنندهای داشتم برای خودم اما الان بعد از ۵ سال متاسفانه برام نهتنها قانعکننده نیست که مسخره هم هست. پاریس شهر جالبیه اما دمِ غروبش اگر هیچکس باهاتون نباشه، یعنی منظورم اینه که اگر تنها باشین یهمقداری دلگیر میشه. یعنی نیم ساعت اینور غروب تا نیمساعت اونور غروبش رو اگر در نظر نگیریم باقیش بدون مشکل و مساله بود به نظر من. البته طبعا بوی شاش میاد توی خیابونها و مونمارت و باقی جاهای توریستی شهر هم دورشون پر از مهاجراییه که میخوان یا شده بهزور بهتون جاکلیدیِ برج ایفل بفروشن و یا جیبتون رو بزنن اما با این اوصاف شهرِ بهشدت خوشگل و بعضا نوستالژیکیه. من پنج روز توش با دوچرخه رفتوآمدِ بسیط کردم و اگر (بنا به تحقیقاتِ وسیعِ شخص خودم) کرایهی خونههاش همارز پولِ خونِ باباشون نبود ممکن بود یه چند صباحی توش زندگی کردن رو بهش فکر کنم. اما خب متاسفانه کرایهخونههاشون همارز خون باباشونه و من هم در این سند و سال (بله درست خوندین، سند و سال) ترجیح میدم پولم رو خرج امور جذابتری از محل سکونت بکنم. حالا شایدم تو سند و سالِ بعدی دلم چیز دیگهای رو خواست. اون دیگه دست من نیست. منظورم دست منِ سند و سال ِ الآنم نیست.
No comments:
Post a Comment