زندگیم و تصمیمگیریهام روزبهروز شدهن. گاهی با خودم فکر میکنم شاید دقیقا دنبال همین بودم که همهچیزی که خیلیها آرزوشون بود رو ول کردم و رفتم دنبال چیزی که خیلیا بهخاطرش بهم گفتن دیوانه و روانی. گاهی ترس برم میداره و گاهی هم احساس قدرت میکنم. واقعا نمیدونم سه ماه دیگه کجام و دارم چیکار میکنم. فقط یاد گرفتهم که باید از چیا و کیا دوری کنم. یادتر هم گرفتهم که چطوری یهکمی کمتر بترسم. گاهی میرم توی بالکن درندشت این خونه و نفس عمیق میکشم. یادم میافته به آشپزخونهی خونهی دوم سنگاپور و منظرهی رودخونهای که از پنجرهش دیدهمیشد. چقدر واستادم دم اون پنجره و بیرون رو نگاه کردم و با خودم فکر کردم که کی قرار بود اون وضعیت تموم شه. تموم شد هم. از الانم و اینجام خیلی زود هم بهنظرم میاد. خیلی هم دور بهنظرم میاد البته. اما کی اینهمه آدرنالینی که توی من ترشح میشه با شنیدن آهنگ هپی رو ممکنه حدس بزنه چه حسی داره. آدمیزاد خیلی چیز عجیبیه. مامان که رسما ورد زبونشه «آدمیزاد چیه؟». با یه شور و شوقی ول کردم تورنتو رو و رفتم ادمونتون که انگار به قول خارجیا «it was a no brainer». دو سال بعدش اما یه گلولهی خشم بودم و روزی بیشتر از ده پونزده ساعت فقط با خودم حرف میزدم و یعنی تحلیل و تفسیر. شدهبودم نقشاول اون داستانهایی که با «فلانی اصلا فکرشو هم نمیکرد که...» شروع میشدن. اینجوری که نگاه میکنی خیلی باحاله. همهش داستانه و بالا و پایین. توش که هستی اما اونقدرها خوش نمیگذره. باید یاد بگیرم که برم واستم کنار و انگار کنم که دارم فیلم میبینم. بگذریم.
No comments:
Post a Comment