خیلی از ماها فکر می‌کنیم که از بقیه باهوش‌تریم و یا این‌که از بقیه بهتر می‌فهمیم. متاسفانه آدمی که فکر می‌کنه از بقیه بهتر امور رو متوجه می‌شه به خودش این اجازه رو می‌ده که از قوانین سرپیچی کنه و یا این‌که خودش رو بالاتر از قانون بدونه. یه مثال خیلی خیلی ساده‌ای که به ذهنم می‌رسه اینه که مثلن شما یه چهارراه خیلی خلوت رو فرض کنین توی یه نصف‌شب تاریک. قانون می‌گه که اگر چراغ قرمزه باید منتظر بایستی تا سبز شه بعد راه بیافتی. من و شمایی که معتقدیم می‌تونیم مسائل‌ رو راحت‌تر حل کنیم بدون اینکه خودمون رو اسیر قوانین دست‌وپاگیر جامعه‌‌مون بکنیم، یه نگاه می‌کنیم به این سر خیابون و یه نگاه دیگه به اون سر خیابون و نمه‌نمه می‌آییم روی خط عابر پیاده و بعد یه‌کمی بیشتر گردن می‌کشیم و می‌گیم هیشکی نیست من برم و تمام. چرا به خودمون این اجازه‌ رو می‌دیم که با اینکه نص صریح قانون می‌گه باید بایستی بازم از چراغ رد شیم؟ جوابش اینه که فکر می‌کنیم این قانون مال کسیه که نمی‌تونه به اندازه‌ی کافی دقیق و درست چهارراه رو بررسی کنه و اگر بخواد کاری که ما کردیم رو بکنه یحتمل که هیچ، قطعن باعث تصادف میشه و ما اما چون خیلی خوبیم و دقیقا می‌دونیم قانون داره جلوی چی رو می‌گیره، با عقل کوانتومیمون نمی‌ذاریم اون اتفاق بیافته. حالااین‌جا چه اتفاقی افتاده؟ شما خلاف کردین اما اعتقادی ندارین که خلاف کردین. چرا؟ چون می‌دونین که چیزی که به واسطه‌ی اجرای قانون می‌خواست تحصیل بشه، شده پس خلافی در کار نیست. 

با این‌حال به نظر من یه اتفاق بد این وسط می‌تونه بیافته. تسلسلِ خلاف. فرض کنین یه آدمی که مثل شما خودش رو باهوشِ باهوش‌ها نمی‌دونه یا اینکه اصلا هوش چیه، چشم‌هاش به اندازه‌ی شما خوب کار نمی‌کنه شما رو حین ارتکاب این جرم می‌بینه و با خودش می‌گه که «عه، خب منم یه نگاه می‌کنم و بعد رد می‌شم دیگه». تلاش می‌کنه که رد شه و تصادف می‌کنه. شما نمی‌دونستین که کسی داشته نگاهتون می‌کرده. اما خلافی که اون آدم کرده و در همین راستا تصادفی که اتفاق افتاده مستقیمن به خاطر این بوده که شما خودتون رو بالاتر از قانون دونستین. البته شاید الان بگین که برو بابا تو هم با این مثالت که عرضم به حضور قشنگتون که از نظر من تسلسل خلاف و قانون رو زیرپاگذاشتن از خود خلاف‌ بدتره. شما جزیی از این تسلسل بودین و این فقط و فقط به خاطر همونی بود که بالا گفتم. حالا شما تعمیم بدین این رو به کسایی که وسط همه‌گیری سفر می‌کنن و می‌گن که پنجره‌مون بالاست یا تو شهر مقصد نمی‌ریم از خونه بیرون. یا اونایی که بهشون گفته میشه قانون این ساختمون اجازه نمی‌ده شما بعد از ساعت ۱۱ شب مهمون داشته‌باشین و این رو توی قراردادشون هم ذکر کرده‌ن و اینا باز به خودشون اجازه می‌دن که یه مهمونی ساکت به زعم خودشون بگیرن و شب‌زنده‌داری کنن، یا حتی حتی حتی کسایی که به جوک‌های قومیتی دوستشون نمی‌خندن اما به‌شون تذکر هم نمی‌دن.

حرفم اینه که اگر هرکدوم از ما «فعالانه» تلاش کنیم که به آدم‌ها با رسم شکل این موضوع رو یادآوری کنیم که اندازه‌ی مغزِ ما مجوزِ تفسیرِ دلایلِ قوانینْ یا حتی خیلی ساده‌تر از اون دلیلی برای تبیین خوبی و بدی امور نیست دنیامون خیلی جای بهتری می‌شه. چه‌میدونم.

No comments:

Post a Comment