«خانم امرالد عزیز، هربار پیش از شروع نوشتن دچار کمی تردید میشوم. دلیل دقیقش را نمیدانم یا لااقل نمیتوانم بفهمم. حقیقت انکارناپذیر در مورد این دفتر و این نوشتهها این است که مخاطب حقیقی و دقیقی ندارند. یعنی مطمئن نیستم که این خطوط هرگز توسط شما خواندهشوند. آن تردید هم قاعدتاً از همین موضوع ناشی میشود. این چراییِ نوشتن، اینکه آیا کسی منتظر خواندن این خطوط هست یا نه…»
آقای پاریزین روز شلوغی را گذراندهبود. صبح اول وقت خانه را به قصدِ آژانس مسافرتی ماریناوُیاژ ترک کردهبود و یک ساعت و ۱۳ دقیقهی بعد بلیط رفت و برگشتی را به تاریخ بیست و هفت نوامبر و به مقصد مادرید ابتیاع کردهبود. صبحانه را در باغ موزهی رودن خوردهبود و بیست و چهار دقیقهی بعد قهوهی دوم صبح را در کافهای کوچک و دنج در خیابانِ بابیلُن نوشیدهبود. جهت انجام پارهای امور بانکی به شعبهی همیشگیِ نزدیک مونمارت رفتهبود و بعد برای خریدِ هشتصدوپنجاه گرم سوسیس مورد علاقهاش، مسیر سرپایینی تا قصابیِ ژاکی گودن را پیاده طی کردهبود. از قصابی تا خانه هم یک ساعت و چهل و چهار دقیقه پیاده راه بود که ایشان با لبخندی بر لب طی کردهبود و پانزده دقیقه بعد از رسیدن به خانه، بدون باز کردن سه پاکت نامهای که یحتمل آقای کامرانلو طبق عادت همیشگی بدونِ درزدن از زیر در به داخل سردادهبود پشت میز نشستهبود و مشغول نوشتنشدهبود.
«خانم امرالد عزیز، این روزها آدمها توی قطار شهری روی گوشیهای هوشمندشان پاسور بازی میکنند. متاسفانه هنوز به دیدن همچو صحنهای عادت نکردهام اما تصور اینکه فقط کمتر از ده سال پیش توی دست آدمها روزنامه، مجله و کتاب بود هنوز شگفتزدهام میکند. دنیای عجیبیست که با سرعتی سرسامآور تغییر میکند. حقیقت این است که انتظار نداشتم از دیدن مردی هفتاد یا هشتاد ساله که در قطار لوموند میخوانَد اینهمه هیجانزده بشوم. مرد بیچاره موقع اصلاحِ صورت، نوار باریکی پایینتر از لالهی گوشش را جا انداختهبود. چند ثانیهای طول کشید تا موفق به گرداندن نگاهم از ایشان به خانمی که دو ردیف جلوتر مشغول آرایش صورتش توی آینهی دستی کوچکی بود بشوم.»
اقای پاریزین نفس عمیقی کشید و دستها را پشت سر به هم حلقه کرد. خانه را سکوتی مطلق فراگرفتهبود و تنها صدای تیکتاک ثانیهشمار ساعتی که بین ورودی خانه و آشپزخانه به دیوار نصب بود شنیدهمیشد. آقای پاریزین به جایی روی میز در نزدیکی دفتر خیرهشد. سه دقیقهی بعد اما، آقای پاریزین باز مشغول نوشتن شد. «خانم امرالد عزیز، امروز بلیط سفر را تهیه کردم. به جهت اعتراف خدمتتان عرض میکنم که اشتیاقِ دیدن شما سراپایم را فراگرفتهاست. تصور بوییدن عطر همیشگیتان و مشاهدهی حالت پرطمطراق راهرفتنتان حالم را دگرگون میکند.» اقای پاریزین خودنویس مشکی را روی میز گذاشت و دفترِ چرمی را بست و زیر لب زمزمه کرد «اما چطور؟».
آقای پاریزین روز شلوغی را گذراندهبود. صبح اول وقت خانه را به قصدِ آژانس مسافرتی ماریناوُیاژ ترک کردهبود و یک ساعت و ۱۳ دقیقهی بعد بلیط رفت و برگشتی را به تاریخ بیست و هفت نوامبر و به مقصد مادرید ابتیاع کردهبود. صبحانه را در باغ موزهی رودن خوردهبود و بیست و چهار دقیقهی بعد قهوهی دوم صبح را در کافهای کوچک و دنج در خیابانِ بابیلُن نوشیدهبود. جهت انجام پارهای امور بانکی به شعبهی همیشگیِ نزدیک مونمارت رفتهبود و بعد برای خریدِ هشتصدوپنجاه گرم سوسیس مورد علاقهاش، مسیر سرپایینی تا قصابیِ ژاکی گودن را پیاده طی کردهبود. از قصابی تا خانه هم یک ساعت و چهل و چهار دقیقه پیاده راه بود که ایشان با لبخندی بر لب طی کردهبود و پانزده دقیقه بعد از رسیدن به خانه، بدون باز کردن سه پاکت نامهای که یحتمل آقای کامرانلو طبق عادت همیشگی بدونِ درزدن از زیر در به داخل سردادهبود پشت میز نشستهبود و مشغول نوشتنشدهبود.
«خانم امرالد عزیز، این روزها آدمها توی قطار شهری روی گوشیهای هوشمندشان پاسور بازی میکنند. متاسفانه هنوز به دیدن همچو صحنهای عادت نکردهام اما تصور اینکه فقط کمتر از ده سال پیش توی دست آدمها روزنامه، مجله و کتاب بود هنوز شگفتزدهام میکند. دنیای عجیبیست که با سرعتی سرسامآور تغییر میکند. حقیقت این است که انتظار نداشتم از دیدن مردی هفتاد یا هشتاد ساله که در قطار لوموند میخوانَد اینهمه هیجانزده بشوم. مرد بیچاره موقع اصلاحِ صورت، نوار باریکی پایینتر از لالهی گوشش را جا انداختهبود. چند ثانیهای طول کشید تا موفق به گرداندن نگاهم از ایشان به خانمی که دو ردیف جلوتر مشغول آرایش صورتش توی آینهی دستی کوچکی بود بشوم.»
اقای پاریزین نفس عمیقی کشید و دستها را پشت سر به هم حلقه کرد. خانه را سکوتی مطلق فراگرفتهبود و تنها صدای تیکتاک ثانیهشمار ساعتی که بین ورودی خانه و آشپزخانه به دیوار نصب بود شنیدهمیشد. آقای پاریزین به جایی روی میز در نزدیکی دفتر خیرهشد. سه دقیقهی بعد اما، آقای پاریزین باز مشغول نوشتن شد. «خانم امرالد عزیز، امروز بلیط سفر را تهیه کردم. به جهت اعتراف خدمتتان عرض میکنم که اشتیاقِ دیدن شما سراپایم را فراگرفتهاست. تصور بوییدن عطر همیشگیتان و مشاهدهی حالت پرطمطراق راهرفتنتان حالم را دگرگون میکند.» اقای پاریزین خودنویس مشکی را روی میز گذاشت و دفترِ چرمی را بست و زیر لب زمزمه کرد «اما چطور؟».
No comments:
Post a Comment