آقای پاریزین و خانم امرالد | سوم

یک ساعت بعد، درست کنارِ در ورودیِ خانه، آقای پاریزین، ایستاده، بی‌آن‌که بارانی‌اش را درآورده باشد، خیره مانده‌بود به عکسی که یک ساعت قبلش لای دفترچه‌ی مشکی رنگ پیدا کرده بود. عکسی از یک صندلیِ نقره‌ای که پشت به دیواری قرار داشت که روی‌اش آیینه‌ای احتمالاً قدی نصب شده‌بود. بخشی از صندلی توی آینه دیده می‌شد و نور زرد ملایمی از بالا به صندلی و سرامیک‌های کف می‌تابید. 

همانطور خیره به عکسْ بارانی‌اش را درآورد و وارد آشپزخانه شد. روی صندلی ِ لهستانی ِ کنارِ یخچال ِ قهوه‌ای‌رنگ نشست و بعد از این‌که پای راستش را روی پای چپ انداخت، همانطور خیره به جایی بالای عکس، انگار که چیز بسیار مهمی فکرش را مشغول کرده‌باشد، با خودش زمزمه کرد، «این همان صندلی‌ای نیست که پشت به پنجره گذاشته‌بودید خانم ِ امرالد؟...اما آن که صندلی نبود، یادم هست حرفی از مبل ِ راحتی زده‌بودید» و عکس را پایین آورد. دست ِ چپ ِ آقای پاریزین که عکس را گرفته بود حالا روی زانوی راست جاخوش کرده‌بود و آقای پاریزین هم‌چنان غرق در فکر، به کاشی ِ ترک‌خورده‌ی سبزرنگِ روی دیوار ِ روبروی‌اش خیره مانده‌بود.

No comments:

Post a Comment