نصف شبی و به لحاظ بی‌خوابی و البته کاملا اتفاقی و دروغ نگم کمی بعدش از روی کنجکاوی،  نشستم مسج‌های سال دوهزاروشونزده و هفده و کمی پونزده و هجده با جمعی از یوزپلنگان و به‌همراهم‌دوندگان رو مطالعه کردم و حالا بیشتر خوابم نمیاد. نتیجه‌گیری نهایی اما به قطع و یقین همونه که عمری دگر بباید.

2 comments:

  1. منم وسط صبح وسط هوم آفيس، بعد مدت ها، اومدم تو فيدخوان و داشتم وبلاگ ميخوندم به رسم قديم..
    اما اينطوری به نظر ميرسه كه وقتی تو يك بعد زندگي بخوای خوب پيش بری،‌ معمولا بعدهای ديگه لنگ خواهد زد

    ReplyDelete
    Replies
    1. بستگی به این داره به نظرم که به امورات زندگی بگی امورات زندگی یا
      اینکه اسمشون رو بذاری ابعاد زندگی. به نظر من بعد خیلی کلمه‌ی سنگینیه و لااقل برای آدم‌هایی شبیه من باعث سردرگمی میشه. دیگه نهایت کار میکنیم و میریم تو رابطه و چهار تا کتاب میخونیم و فیلم میبینیم و گالری میریم و سفر و تمام. بُعد؟ به نظرم زیادی پیچیده کردن زندگیه اینطوری در موردش فکر کردن. مرسی بابت کامنت هم

      Delete