از درفت‌های سال‌ها خاک‌خورده‌ و هیچ‌وقت فرستاده‌شده نــه

برگشته‌ام هتل. بی‌نهایت خسته‌ام. روز طولانی‌ای تمام شده‌است. از من اگر بپرسی روز بی‌حاصلی بود. آشنایی‌ام را با پاریس دوست نداشتم. آن از اولش که ایستگاه قطار را بستند به هوای چیزی که پیدا شده‌بود و نمی‌دانستند چیست. آن هم از آخرش که به یک می‌خانه‌ی ابلهانه ختم شد که آری حالا دیگر شب است و باید برویم دنبال کارمان. من به تمامی خواسته‌ام که شهر را نفس بکشم اما «برنامه» به من این اجازه را نداد. فردایم اما تا خود شب دست خودم است. رکاب خواهم زد و شهر را خواهم دید.

امروز را به تمامی فرانسه حرف زده‌ام هر جا که لازم بود حرف بزنم. هنوز کمی خیره می‌مانم قبل از گفتن اولین کلمه اما تمام می‌شود به زودی. هتل‌دار آدم مهربانی به نظر می‌آمد. من نمی‌دانستم بالا به فرانسه چه می‌شود. سعی کردم همان که گفت را تکرار کنم که احتمالن چیز رقت‌انگیزی از آب درآمد. علی ای حال هم‌حالا روی تخت دراز کشیده‌ام.

توی اتاق دمپایی نیست. حمام رفتن کمی سخت بود و خواهد بود. پاریس سرد است. و قشنگ. هنوز اما ندیده‌امش. پیاده‌روهای خاکی کمی می‌زند توی ذوق اگر هنوز شهر را نشناخته‌باشی به نظرم. باید کمی صبر کنم. چشم‌هایم را می‌بندم. تایپ کردن روی تبلت کار سختی‌ست. 

می‌بوسمت. 
سیاوش 
ششم آوریل دوهزاروشانزده
پاریس

No comments:

Post a Comment