"اوهوم ، تنها !"
"تنهايي كه به درد نميخوره"
"تو مگه تا حالا تنهايي ... يه لحظه گوشي" گوشي رو آورد پايين و چشمهاش رو بست . چند ثانيه بعد چشمهاش رو باز كرد و انگار كه هيچكس پشت تلفن منتظرش نيست شروع كرد به جويدن ناخن شست دستي كه آزاد بود . تا اونجايي كه من يادمه يه يك دقيقه اي طول كشيد تا دوباره گوشي رو ببره دم گوشش و همونطور كه هنوز ناخنش رو ميحويد بگه "ببين من بعد بهت زنگ ميزنم ، خدافظ" بعد هم گوشي رو گذاشت.
من واقعا نمیدونم چی بگم. این داستانت که شاهکار بود. بقیشم همینطور. جو های عجیبی داره.
ReplyDeleteاینا جزو کدوم دسته میشن؟ فلش فیکشن؟
پسر کارت درسته. جدی میگم.
من همیشه میخونمت
چه حسه آشنایی
ReplyDeleteچه حسه بده آشنایی!!
Wowwww...
ReplyDeleteتو مگه تا حالا تنهايي ...چی ؟ هان؟ چی؟ خوشحالی که آدم و می ذاری تو خماری؟
ReplyDeleteآخه من فقط نوشتمش ، خودمم نمیدونم تنهایی چی ، فکر کن منم فقط این دیالوگ یه طرفه رو شنیده م ، همین . خوشحالم نیستم . چون خودم تا دو ساعت بعدش به این موضوع فکر میکردم که میخواسته چه کاریو تنهایی انجام بده ، امیدوارم فکر نکنی من خلم ، آخه با شخصیت ها اینجوری برخورد میکنم .
ReplyDeleteنه بابا من بلاگ اسپات ندارم
ReplyDeleteچتم دیگه چرت زدم