دور فرش وسط هال ميچرخيد و پاشنه ي دمپاييش هم ميكشيد رو زمين . به گوشه ها هم كه ميرسيد ميپريد .
ده دقيقه بعد رفت و وسط فرش به پشت دراز كشيد . دستهاش و پاهاش رو تا جاييكه ميشد از هم باز كرد و نفسش رو بلند داد بيرون .
"من؟" اينو با تعجب گفت و سرش رو به علامت انكار به چپ و راست تكون داد كه باعث شد گوشهاش بماله به فرش . . . "ميگم نه!" حالا اخم كرده بود و به سقف خيره مونده بود . . . "آره اونجوري ممكنه" ، گوشه ي راست لبش رو كشيد سمت بناگوش . . . "بسه ديگه" بلند شد و رفت روي كاناپه نشست . . . داد زد "بسّه!" و ريموت تلويزيون رو برداشت . . . "گفتم خفه شو!" و چشمهاش رو بست و دستش رو آورد بالا كه يعني ديگه كافيه .
دو سه ثانيه صبر كرد و دوباره نفسش رو با صدا داد بيرون . چشمهاش رو باز كرد و دكمه ي قرمز ريموت رو فشار داد .
شاید در راستای آوای "خ" ...
ReplyDeleteعجیب...
ReplyDeleteخیلی عجیب...
راجع به شعر گونه چهارراه هم کاملن حق با توئه
ReplyDeleteسعی می کنم اصلاحش کنم
می دونی بعضی وقتا با اینکه حواست به همه چیز هست ولی خب بعضی چیز ها رو نمی بینی یا زیادی می بینی باید یکی از بیرون بهت بگه
مرسی