این روزها فقط نگاه میکنم. تمام چیزی که توی این سالها از جلوی چشمهایم رد شد را فقط با دقت نگاه میکنم. روزهای آرامی شدهاند. کار زیادی نمیکنم. در واقع به خودم سخت نمیگیرم. شبها تا دیروقت بیدارم اما آن تپش قلب لعنتیِ هرروزهی قبل از شروعِ کار باهام نیست دیگر. توی تاکسیِ صبح، جای خواندنِ خبر، بیرون را نگاه میکنم و عصرها خیره میمانم به دیوارهای شهر. خیابانها را میبینم. با دقت. به تمامِ «جیسس سیوز»ـها لبخند میزنم و فکر میکنم به تمام یوزپلنگهایی که با من توی این شهر دویدند.
روزهای آخرِ تهران اینطور نبود. ردی، سوادی از نوستالژی تویم بود که آن هم متاثر از هیجانِ شهرِ جدید و برج و باروی درخشنده و الخ هیچ دیده نمیشد. حالا اما فرق دارد. خیلی و زیادی فرق دارد. برای اینچیزی که من را رها نکرد توی این هفت سال، برای تمام خواستنها و نشدنها، برای تمام پیادهرویهای شبانه، برای تمام این عجیبِ همیشه در مراجعه، اینبار فرق دارد. اینبار شبیه ِ بارِ تهران نیست. اینجا من سی ساله شدم. اینجا بیپول شدم. اینجا عاشق شدم. اینجا نرسیدم. اینجا گریستم. اینجا از دست دادم. اینجا گفتم که نمیتوانم. اینجا با مرگ مواجه شدم.
این روزها خیابانها آرامند. ترافیکها سنگین نیستند. خاطرات به نرمی از جلوی مغزم میگذرند. تصاویرْ واضح و دقیقند. زنگِ جامهایی که ساعت سهی صبح به هم خوردند توی گوشم میپیچد و ردِ پای راستی که با شرم و خواهش روی پای راست دیگری خزید همانقدر واقعی روی پوستم تکرار میشود.
این روزها ردِ آفتاب ِ موربِ صبح ِ سنگاپور روی زانوهای بههم چسبیدهام به یادم میآورد که هیچوقت نشد. که این شهر، شهر ِ نشدن بود. که اینجا فقط جای گذشتن بود.
روزهای آخرِ تهران اینطور نبود. ردی، سوادی از نوستالژی تویم بود که آن هم متاثر از هیجانِ شهرِ جدید و برج و باروی درخشنده و الخ هیچ دیده نمیشد. حالا اما فرق دارد. خیلی و زیادی فرق دارد. برای اینچیزی که من را رها نکرد توی این هفت سال، برای تمام خواستنها و نشدنها، برای تمام پیادهرویهای شبانه، برای تمام این عجیبِ همیشه در مراجعه، اینبار فرق دارد. اینبار شبیه ِ بارِ تهران نیست. اینجا من سی ساله شدم. اینجا بیپول شدم. اینجا عاشق شدم. اینجا نرسیدم. اینجا گریستم. اینجا از دست دادم. اینجا گفتم که نمیتوانم. اینجا با مرگ مواجه شدم.
این روزها خیابانها آرامند. ترافیکها سنگین نیستند. خاطرات به نرمی از جلوی مغزم میگذرند. تصاویرْ واضح و دقیقند. زنگِ جامهایی که ساعت سهی صبح به هم خوردند توی گوشم میپیچد و ردِ پای راستی که با شرم و خواهش روی پای راست دیگری خزید همانقدر واقعی روی پوستم تکرار میشود.
این روزها ردِ آفتاب ِ موربِ صبح ِ سنگاپور روی زانوهای بههم چسبیدهام به یادم میآورد که هیچوقت نشد. که این شهر، شهر ِ نشدن بود. که اینجا فقط جای گذشتن بود.
No comments:
Post a Comment